#خداحافظ_سالار
#پارتهجدهم
﷽
نگاهی به من و بچهها انداخت طوری که هر سهمان از نگاه عجیبش فهمیدیم روی صحبتش کاملاً با ماست و دلش می خواهد با جان و دل به صحبتش گوش بدهیم
احتمالاً برای همین هم صبر کرد تا من از او بخواهم تا آن راه را به ما نشان بدهد
از توجه ما که مطمئن شد گفت
تنها راهش کاری شبیه کار حضرت زینب است
ایشان آن روز کوفه و کاخ یزید رو متحول کرد امروز هم ما باید شام را متحول کنیم
سوریه مملکت ۷۲ ملته مسیحی داره یهودی داره سنی داره شیعه داره دروزی و علوی هم داره
ما باید حقانیت اسلام و مظلومیت حضرت زینب را به همه دنیا برسانیم
لحظهای مبهوت نگاهش کردم اما برای اینکه کسی از احوالات من با خبر نشود سرم را پایین انداختم چندمین باری بود که حسین امروز ذهنم را میخواند و نپرسیده پاسخ سوالاتم را می داد
قبل از این هر بار به نحوی سعی میکردم تا این آگاهی را بر چیزی مثل فراست و تجربه یا درک پدرانه و همسرانه او حمل کنم اما این بار دیگر قابل توجیه نبود
او چگونه فهمیده بود سوالی را که بعد از زیارت خانم به آن اتفاقات داخل حرم ذهنم را پر کرده بود
بعد از خوردن غذا به سمت سفارت ایران که در نزدیکی بازار بود حرکت کردیم
به سفارت که رسیدیم حسین گفت
از اینجا باید برم دنبال کاری شما با ابوحاتم برید به سمت بیروت اونجا هماهنگیهای لازم با دوستان سفارت برای اسکان شما انجام شده اونجا بمونید و دعا کنید اوضاع آروم بشه تا بتونم خیلی زود بیام پیش شما
من هم که دقیقا مثل دخترها مشتاق بودم تا دوباره به سوریه برگردیم و در متن حوادث باشیم گفتم
فردا ماه مبارک شروع میشه اونجا قصد ده روز میکنیم و بعدش میایم پیش شما
حسین که به خوبی کنایهام را فهمیده بود با خوشرویی گفت
انشاالله سالار
مدت زیادی بود که سالار صدایم نکرده بود دخترها قصه سالار را نمیدانستند چندین و چند بار پرسیده بودند که چرا بابا شما را سالار صدا می کند اما من طفره میرفتم
سالار قصه کودکی ام بود و نمی خواستم به آن روزهای سخت فکر کنم
نزدیک های عصر بود که از هم جدا شدیم
حسین رفت و شور و حال را هم از بینمان برد
عصرهای جمعه به خودی خودش دلگیر هست حالا حسین هم رفته بود و هیچ کداممان حال و حوصله هیچ چیز را نداشتیم
هر کدام به سویی چشم دوخته بودیم و زیر لب دعایی را به نیت سلامتی حسین میخواندیم
ابوحاتم که این پژمردگی ما را دیده بود به واسطه دلبستگی که به حسین داشت دلش برای ما سوخت و خواست که تغییری در حال ما ایجاد کند برای همین گفت
میبینید هرچه از دمشق دور تر میشیم اثرات تخریبی جنگ کمتر میشه
البته این به این معنا نیست که مسلحین اینجا نیستند اونا خیلی از مناطق اطراف دمشق را هم تصرف کردند مثل همین منطقه زبدانی که سرراهمونه
نام زبدانی خیلی برایم آشنا بود اما یادم نمیآمد که کجا و چطور آن را شنیده ام
کمی با خودم کلنجار رفتم تا یادم آمد که نام آن را سالها قبل در دوران دفاع مقدس از حسین شنیده بودم روزهای پس از آزادسازی خرمشهر در خرداد ۶۱ پس از عملیات رمضان برایم گفته بود که رزمندگان لشکر محمد رسول الله به فرماندهی حاج احمد متوسلیان برای مقابله با حمله احتمالی اسرائیل به منطقه زبدانی رفتند
حسین همیشه حسرت آن روزهایی را می خورد که با یک پله هواپیما از حاج احمد متوسلیان جدا شد حسین به جبهه بازگشت و حاج احمد رفت به جنوب لبنان رفتنی که البته تا امروز بازگشتی نداشته است
وقتی بعد از چند لحظه از فضای یادآوری این خاطره بیرون آمدم ابوحاتم هنوز داشت به حرفهایش ادامه میداد انگار او هم خاطراتی از زبدانی داشت که از پدر شهیدش شنیده بود و اتفاقا با خاطراتی هم که چند لحظه پیش داشتم مرور شان می کردم بی ربط نبود
او که معلوم بود کاملاً با افتخار صحبت میکند میگفت
زبدانی محل تولد مقاومت لبنان و پیدایش حزب اللهه حتی سید مقاومت هم از ثمرات آموزشهاییه که رزمندگان ایرانی سالها قبل همین جا به شیعیان لبنان دادن
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸