#خداحافظ_سالار☘
#پارتهشتادهشتم🌿
✨﷽✨
به قصرشیرین رسیدیم و باز زنگ صدای حسین در گوشم پیچید که بعد از جنگ برای آوردن اولین گروه از اسرای ایرانی در قالب راننده اتوبوس به داخل مرز منظریه رفته بود تا اولین کسی باشد که چشمش به آوردن آزادگان و همرزمان قدیمیاش روشن شود
شب مرز بوی جبهه میداد دلم نرفته برای حسین تنگ شد و نگران که مبادا نرسد
او زیارت را با وجود صدام نمی خواست و من حالا به قدری آکنده از یاد او شده بودم که زیارت را بدون اونمیخواستم
ستاره ها توی آسمون پهن نشده بودند که حسین خودش را با یکی از دوستانش حاج علاء حبیبی به مرز رساند
سرشار از نشاط شدم عمه قربون صدقه حسین رفت و پدرم حرف دل ما را زد
حسین جان زیارت با تو بهتر می چسبه به موقع رسیدی
از سر مرز اتوبوس عوض شد و سوار یک اتوبوس عراقی شدیم
قبل از حرکت چند مامور با نشان حزب بعث عراق داخل اتوبوس آمدند و سر و شکل مان را برانداز کردند
نگاه یکیشان روی حسین متوقف شد
دلم ریخت حسین بیخیال مأمور از پنجره به بیرون اتوبوس نگاه می کرد بعد از دقایقی دستور حرکت دادند سر ظهر به بغداد رسیدیم
میگفتند که شما امروز مهمان رئیس القائد صدام هستید حالا بیشتر از قبل دلیل حسین را برای نیامدن به زیارت درک می کردم در مسیر کاظمین پرسیدم
حالا این ماموریت مهم چی بود که به خاطرش موندی؟
خلاصه و کوتاه گفت
میزبان حضرت آقا تو دوکوهه بودم
سرم را پایین انداختم و با لحنی که بوی پشیمانی می داد گفتم
اگه میگفتی که میزبان آقا هستی من به خودم اجازه نمی دادم که اون حرفارو بهت بزنم
حسین نخواست و نگذاشت که به حرفهای دو سه روز گذشته فکر کنم گفت
خوش به حال شهدا که با تن آغشته به خون به زیارت سیدالشهدا رفتن ما زیارت می کنیم و بر میگردیم اما آنها همیشه پیش امام حسین هستند
وقت نماز مغرب و عشا به کاظمین رسیدیم و فردا برای زیارت به سامرا رفتیم و دوباره به بغداد برگشتیم
پایمان به نجف و کربلا که رسید خودمان را در عرش خدا میدیدیم چشمانم را می مالیدم که خوابم یا نه؟
باور نمیکردم که بیدارم
اشک روی چشمانم پرده می شد و می افتاد
عمه و پدرم هم حال خوشی داشتند اما حسین حس مغموم دل شکسته ای داشت که احساساتش را بروز نمی داد
گوشه صحن زیارتنامه و نماز میخواند و به ضریح چشم میدوخت
شاید که نه حتما دوستان شهیدش یکییکی از ذهنش عبور میکردند و بی کلام با آنها درد دل میکرد
دوست داشتم که مثل من آتش شعله کشیده درونش را با باران اشک خاموش کند
اما فقط نگاه می کرد و همین مرا می سوزاند
وقتی هم که از حرم خارج میشدیم مثل پروانه به دور عمه و پدرم می چرخید و دستشان را میگرفت و نمیگذاشت آب توی دلشان تکان بخورد گویی تمام ثواب زیارت را در نوکری این دو نفر میدید
سفر زیارتی خیلی زود تمام شد به محض رسیدن به همدان و انجام دید و بازدیدهای مرسوم حسین بی مقدمه گفت
باید برای وهب زن بگیریم
پرسیدم
درخواست وهبه یا شما؟
گفت
نباید بگذاریم جوان بیاد و بگه زنمیخوام اگرچه من باهاش رفیقم و با من راحته و حرفاشو میزنه اما تا حالا تقاضایی نکرده این پیشنهاد منه
گفتم
حتماً کسی رو دیدی و براش انتخاب کردی که اینقدر عجله داری
گفت
انتخاب با خودشه ازدواج به زندگی جهت میده
خنده شیطنت آمیزی کردم و گفتم
شما که اینقدر به ازدواج تو سن پایین اعتقاد داری چرا خودت ۲۸ سالگی ازدواج کردی؟
سر شوخی پا گرفت و حسین حاضر جوابی کرد
دختر دایی مثل اینکه یادت رفته همون موقع تو هجده نوزده ساله بودی
خیلی انتظار کشیدم به اون سن رسیدی وگرنه خودت میدونی که مامانم از بچگی تو رو برا من انتخاب کرده بود و...
دهنش گرم و ذائقهاش از یاد روزهای ازدواجمان شیرین شده بود میخواست سر به سرم بگذارد اما من رفتم سر ازدواج وهب
من که از خدامه عروس بیارم یه عروس مومن و نجیب و با اصالت
موضوع را با وهب مطرح کردم بچهام سرش را پایین انداخت و گفت
هر چی شما بگید
تازه فهمیدم که چقدر از حسین عقبم
دست به کار شدم برای حسین و من و وهب شهرت و ثروت ملاک انتخاب نبود هم ترازی خانوادهها را در ارادت به اهل بیت معنا می کردیم و خیلی زود به گزینه مناسب رسیدیم خانواده دختر خیلی خوب برخورد کردند و زودتر از آنکه فکر میکردیم سور و سات عقد فراهم شد
حسین به نماینده ولی فقیه و امام جمعه همدان آیت الله موسوی همدانی خیلی اعتقاد و ارادت داشت او هم عاشق حسین بود
حاج آقا درخواست حسین را پذیرفت و خطبه عقد وهب و عروس خانم را خواند
هدیه به روح بلند شهدا صلوات
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸