#خداحافظ_سالار☘
#پارتهفتادهشتم🌿
✨﷽✨
بچههای سپاه همدان ،سپاه کرمانشاه و لشکر انصار الحسین، خودشان دنبال رتق و فتق امور میزبانی بودند
قرار بود کاروانی از آنان به استقبال حسین و سعید قهاری در میدان شهر بروند
وهب با پسر عمه اش امیر هم برای آوردن حسین به فرودگاه رفتند
دم غروب بود که وهب از تهران زنگ زد و گفت
ترمینال حج خالی شده اما از بابا خبری نیست
همه حاجیان آمدند
و عمه پرسید
یعنی بچه ام کجاست؟
گفتم
عمه جان نگران نباش شاید اومده رد شده و وهب ندیدتش
و همینطور هم بود
اما حسین اگر در فرودگاه به چشم وهب و امیر نیامده ورودی شهر هم که صدها نفر منتظرش بودند همچنان چشم انتظار وپرسان ماندند و پچ پچ ها که بالا گرفت سر و کله تراشیده حسین تک و تنها میان کوچه پیدا شد بی هیچ همراهی
ماشین ها و اتوبوس های مستقبلین بعدا بوق زنان رسیدند همه هاج و واج مانده بودیم که ماجرا چیست
حسین از کجا آمد که نه در فرودگاه و نه در میدان شهر با وجود هماهنگی و تماس قبلی هیچ کس او را ندیده بود
ماجرا از این قرار بود که حسین به سعید قهاری پیشنهاد داده بود که بیا یک سواری شخصی کرایه کنیم و بی سر و صدا برویم و مردم را معطل خودمان نکنیم
آقای قهاری هم قبول کرده بود
وقتی آمد کوچه خلوت و خالی بود و فقط چند قصاب چاقو به دست جلوی خانه ایستاده بودند
و عمه سینی اسپند را میچرخاند و قربان صدقه حسین میرفت
و مهدی هم یک تکه چوب گرفته بود و ۲۰ راس گوسفندی که مردم و دوستان و همکاران و فامیل آورده بودند را به خیال خودش چوپانی میکرد
حسین بعد از دید و بازدید به پدرم گفت
دایی جان فقط یه گوسفند برا قربانی کافیه بگو بقیه رو ببرن تحویل دارالایتام بدن
پدرم حرفی نزد
حسین یک ساعتی پیش میهمانان نشست و بعد اومد توی کوچه آستین بالا زد و چراغها را باز کرد روی نردبان به سختی می ایستاد وقتی پایین آمد یک لحظه دست روی کمرش گذاشت
پرسیدم
چی شده؟
گفت
بعدا میگم
جوری که به پدرم برنخورد جا انداخت که از تشریفاتی که بین او و بقیه مردم تفاوت و فاصله ایجاد کند فراری است
آن شب حاج آقا رضا فاضلیان امام جمعه ملایر چند ساعت کنار حسین بود
به آیت الله موسوی امام جمعه همدان گفته بود
این آقای همدانی هیچ چیزی را بر مصالح اسلام و مسلمین ترجیح نمیدهد
تا سه روز میهمان داشتیم
حسین از میهمان و میهمانی خوشش میآمد ولی از بریز و بپاش نه
هر شب غذاهای اضافی را قابلمه می کرد و می داد و می بردند محلههای فقیرنشین
ساکش راکه تانصفه خالی بود باز کردم
چند تکه پارچه برای فامیل آورده بود قبل از رفتن به حج چند بار کتاب حج شریعتی را خواند و گفت
خدا کنه توی این یه ماه به دنیا مشغول نشم
سرمان که خلوت شد پرسیدم
حسین تو یه چیزیت شده و نمی خوای بگی مجروح شدی تو حج؟
پرسید
مگه اونجا جبهه است که مجروح و شهید بده
گفتم
آره مگه چند سال پیش این وهابی های از خدا بیخبر حاجیا رو از بالای پل با سنگ و چوب و تیر و تفنگ نمیزدند؟
خندید و گفت
ای بابا لیز خوردن کف حمام که گفتن نداره
و در حالی که نفس میکشید و دست روی دنده اش میگذاشت ادامه داد
صابون زیر پام بود سر خوردم و افتادم و نمیدونم چرا از هوش رفتم فقط یادم میاد یه لحظه نفسم گرفت و داشتم خفه میشدم
گفتم
یه اتفاق ساده است این جوری که تعریف میکنی خدا عمرت رو دوباره نوشته
آهی کشید و گفت
پروانه این حرف منو یاد یه پیرمرد نورانی توی کاروان انداخت که روز آخر به هم می گفتیم انشالله خدا عمری بده دوباره سال بعد بیام حج اون پیرمرد در جواب گفت
من مطمئنم که خونه خدا رو دوباره نمیبینم
همین که برگشتیم به رحمت خدا رفت
هدیه به روح بلند شهدا صلوات
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸