#خداحافظ_سالار
#پارتهفدهم
﷽
نزدیک اذان ظهر بود و ما مجبور بودیم تا زیارت مان را مختصر کنیم چون باید طوری تنظیم می کردیم تا حسین به کار مهمی که داشت برسد و هم وقت کافی برای رفتن ما به بیروت وجود داشته باشد
بعد از زیارت که داخل حیاط شدم صحن شلوغ تر شده بود
حسین پیشنهاد داد که نماز را همانجا و در کنار همان عده کمی که برای اقامه نماز آمده بودند به جا آوریم
بعد از نماز بلافاصله پاشدیم رفتیم سمت ماشین
ابوحاتم داشت با آن دو نفر که پشت تویوتا بودند صحبت میکرد با دیدن ما هر سهاشان سلام دادند و سرهایشان را پایین انداختند
حسین به سمت آنها رفت و بعد از جواب سلام زیارت قبول و خسته نباشی به آنها گفت
بعد هم چند کلامی آهسته با آنها صحبت کرد
احساس میکردم حسین وظایفی دارد برای خودش و من هم وظیفهای برای خودم به همین خاطر هیچ به ذهنم خطور نکرد که باید بفهمم که چه صحبتی بین آنها رد و بدل شده است
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم تسبیحم را از جیب کیف کوچکم بیرون آوردم و شروع کردم به گفتن تسبیحات حضرت زهرا
میانه راه از داخل یکی از ساختمانها رگباری به طرف مان گرفته شد
باز هم حسین پایش را گذاشت روی گاز و به سرعت از محل دور شد
نگاهی به سارا انداختم ببینم این بار عکس العملش در برابر این نوع رانندگی پدرش چگونه است؟
سارا فارغ از اطراف چشم دوخته بود به زهرا و به وضوح حرص میخورد از اینکه نتوانسته است جای او کنار پنجره بنشیند که مسلحین از آن سمت تیراندازی می کنند
ابوحاتم که گوشش پر بود از صدای تیر و انفجار با لهجه عربی این آیه را خواند
*یریدون لیطفئوا نور الله بافواههم والله متم نوره ولو کره الکافرون*
*میخواهند که نور خدا را با دهان هایشان خاموش کنند ولی خداوند نورش را کامل میکند هرچند کافران اکراه داشته باشند*
سوره صف آیه ۸
حسین انگار که نتیجه فتحالفتوح بزرگی را دیده باشد نگاهی افتخارآمیز به ابوحاتم انداخت لبخندی از سر رضایت زد و گفت
احسنت احسنت
و در حالی که همان لبخند روی لبش مانده بود سر چرخاند رو به جاده و طوری که کاملاً معلوم بود از عمق جانش می گوید گفت
*الحمدالله*
از توی آینه داشتم چهره جذابش را که با آن لبخند جذاب تر هم شده بود نگاه می کردم
هنوز کلام کوتاهش تمام نشده بود که دیدم قطره اشکی از گوشه چشم چپش سر خود روی محاسن سپیدش
حسین از توی همون آینه نگاهی به من انداخت و تعجبم را از این حالش فهمید گفت
ما که کاری از دستمون بر نمیاد اما فکر میکنم خدا بیچارگی ما رو دیده و نظر لطفش داره کار رو درست میکنه
حالا با وجود بسیجی هایی مثل ابوحاتم حرم به دست مسلحین نمی افته و برنده این معرکه ما هستیم
ناهار را توی یک بازار قدیمی و آرام دیگر که فاصله زیادی با حرم حضرت رقیه نداشت خوردیم
آنجا هم مانند بازار کنار حرم آثاری از جنگ دیده نمی شد تنها فرق عمده ای که به چشم میخورد مردمانی بودند که در بازار رفت و آمد داشتند
سارا با غمی که دلیلش خیلی برایم روشن نبود از حسین پرسید
اسم این بازارچیه؟
حسین هم پاسخ داد
الحمیدیه
سارا آهی کشید و جملهای گفت
که دلیل آه کشیدنش را روشن میکرد
کاش حرم حضرت زینب هم کنار این بازار بود
حسین بلافاصله انگار که جواب را از آستینش در آورده باشد گفت
اگر میشد که خوب بود اما ظاهراً نمیشه اینجا بازار شامه بازار شام هم که اسمش با خودشه
مکث کوتاهی کرد و با حالت کسی که کشف بزرگی کرده باشد گل از گلش شکفت و ادامه داد
البته یه راه داره
حسابی درگیر بحث شده بودم و منتظر بودم که حرفش را ادامه بدهد تا بفهمم که چه راهی وجود دارد اما دیگر چیزی نگفت
کنجکاویام ناخودآگاه اجازه سکوت را به من نداد و گفتم
چی؟ اون راه چیه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸