#مسیحاےعشق
#پارت_بیست_یکم
چهره ی فاطمه و محسن را تشخیص می دهم،کنار هم ایستاده اند. دختری نوزده،بیست ساله
کنار فاطمه ایستاده.
:_این کیه فاطمه؟
:+فرشته،دخترخالم،این محمدحسنه،برادر بزرگتر محسن که خب برادر منم میشه
انگشت میگذارد روی پسری که از بقیه بزرگتر به نظر می رسد،بیست و سه،چهار ساله.
:+اینم احسانه،برادر کوچکمون
احسان هم حدودا یازده،دوازده ساله است....
فاطمه بغ کرده،باید او را از این حال و هوا دربیاورم._:چی شد که اومدی خونه؟تنــها اومدی؟
:+نه با محسن اومدم،اومدم یه دوش بگیرم،لباسامو عوض کنم .
:_پس من مزاحم شدم..
:+نه بابا،این حـــرفا چیه؟؟اومدنت خیلی آرومم کرد)میخندد(خواهریم دیگه؟دوقلو؟
:_آره دیــگه.
دستم را فشار میدهد،خیلی بهم ریخته است...
:+فـــردا،مراسـم سومشه،مسجد محله مون،میای دیگه؟البته اگه زحمتی نیست
:_معلـــومه که میام،گفتی همین مســجد ؟
:+آره،چطور؟
:_من گاهی میام اینجا واسه نـمـاز.
:+جدی؟منم پنجشنبه ها و جمعه ها میرم .
از سر ناچاری می خندم
:_پس دیگه راستی راستی دوقلوییم.
❤
فاطمه سرش را روی شانه ام گذاشته و با هم گریه میکنیم. کسی صدایش میزند،بلند
میشود،اشک هایش را پاک میکند و میگوید:ببخشید الان میام
امروز،مراسم سومین روز درگذشت پدربزرگ فاطمه است.
به در و دیوار مسجد خیره میشوم. اینجا برای من حکم زادگاه را دارد.
فاطــمـــه با دختری به طرفم میآید.میشناسمش،همان دختری است که دیروز عکسش را نشانم
داد ؛فرشته .
بلند میشوم .
:_نیکی جون،این دخترخالمه،فرشته.
با فرشته دست میدهم،به گمانم یکی دو سالی از ما بزرگتر باشد.
میگویم:خیلی از آشناییتون خوشبختم،تسلیت میگم امیدوارم غم آخرتون باشه.
زیرچشم هایش،گود افتاده.
لبخند کمرنگی میزند :مرسی،من تعریف شمارو خیلی از فاطمه شنیدم،ان شاء الله تو شادی
هاتون جبران کنیم،زحمت کشیدید،من بازم میرسم خدمتتون. مرسی که حواستون به فاطمه
هست.
لبخند میزنم.
فرشته میرود و با فاطمه مینشینیم. خانم ها گاهی میآیند،به فاطمه تسلیت میگویند و می روند.
روح مسجد صدایم میزند،به یاد متولد شدنم....
❤
گیجم،نمیدانم چه میخواهم بکنم.... حتی نمیدانم که با پدر و مادرم صحبت کنم یا نه... نگرانی
ها و سردرگمی هایم پایان ندارد...
صدای منیرخانم میآید :نیکی خانم..خانم جان تشریف بیارید شام حاضره.
بلند میشوم،موهای آشفته ام را مــرتب میکنم و به طرف نهارخوری میروم. مامان و بابا پشت میز
نشسته اند و منتظر من هستند.هیچکس در خانه ی ما حق تنها غذاخوردن را ندارد و تا جمع
سه نفره مان کامل نشود کسی دست به میز نمی برد.
روی صندلی ام مینشینم،اشتهایی به غذاخوردن ندارم. سکوت جمع و صدای قاشق و چنگال
دیوانه ام میکند،با غذایم بازی میکنم. دوست دارم زودتر به اتاقم پناه ببرم،به غار تنهایی هایم
مامان متوجه میشود :چی شده نیکی؟
:+اشتها ندارم مامان
:_به احترام کسایی که دارن غذا میخورن باید غذات رو بخوری...
:+ولی من اصال...
:_حـرف نباشه نیکی
بابا آرامـ میگوید:کاریش نداشته باش عزیزم،غذا خوردن که زورکی نیست
و به من چشـمک میزند
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
☘
🌹☘
🌹🌹☘
🌹🌹🌹☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸