#مسیحاےعشق
#پارت_دویست
درست است که دلیل کارهای عجیب و غریب و ضد و نقیضِ
گاه و بیگاهش را نمیفهمم،اما بااین حال اینجا خانه ی اوست و من، همسایه اش...
حضورش در خانه،به من قوت و اطمینان قلب میبخشد.
موبایل را دوباره برمیدارم،باز اسم "پسرعمو" را لمس میکنم.
قبل از اینکه موبایل را به سمت گوشم ببرم،
صدای چرخیدن کلید در قفل میآید،از جا میپرم..
تماس را پایان میدهم..
دستی به پیراهن و شالم میکشم و با قدم هایی کوتاه و سریع به طرف هال میروم.
قامت مردی برابرم قد میکشد،جا میخورم..
لبخند از لبم میپرد..
آرام میگویم
:_آ..آقامانی
لبخندی میزند.
:+سلام..
نگاهی به پشت سرش میاندازم و لب میزنم
:_سلام
مانی میچرخد،در را میبندد و امیدم ناامید میشود..
سرم را پایین میاندازم.
میگوید
:+اومدم نقشه ها رو از اتاق مسیح بردارم... ببخشید..نمیدونستم خونه ای...هرچقدرم در زدم باز
نکردی،مجبور شدم با کلید درو وا کنم... سرم را پایین میاندازم و آرام میگویم
:_نشنیدم..
تازه متوجه میشوم چادر به سر نکرده ام.
مانی جلو می آید و و به میز وسط آشپزخانه که باوسواس چیده ام خیره می شود.
:+مهمون داری؟
سرم را تکان میدهم.
:_منتظر پسرعموام..
با تعجب میپرسد
:+مسیح؟
سر تکان میدهم.
نگاهم به سمت میز کشیده میشود،چقدر دیر کرده..
:+مسیح دیگه نمیآد نیکی جان..
نمیخواهم باور کنم چیزی که گوش هایم گواهی میدهند..
:_چی؟
سرم را بلند میکنم،دوست دارم بگوید شوخی کرده و مسیح در مسیر برگشت به خانه است...
خانه ی خودش...مانی اما بیرحمانه شهادت میدهد
:+مسیح گفت دیگه برنمیگرده اینجا،تا وقتی که این ماجرای ازدواجتون تموم بشه..
:_ولی آخه چرا؟
عذاب وجدان به روحم سرکوفت میزند،حس میکنم مقصر منم...
:+راستش نیکی جان،من نمیدونم دیشب چی شد بینتون،ولی صبح که رفتم شرکت،مسیح اونجا
بود،یعنی از دیشب اونجا بود...
هرچی پرسیدم جواب نداد،فقط گفت نمیخواد آرامش تو رو بهم بزنه و سر قولش هست...
به فکر فرو میروم..
مگر چه شد؟؟چرا مسیح یک باره اینقدر عوض شد؟
مانی از کنارم میگذرد
:+ببخشید من برم نقشه رو بردارم...
نفسم را با صدا بیرون میدهم.
نگاهم به قابلمه ها میافتد..
یعنی به خاطر جر و بحث ساده ی مان و از حرف های دیشب من ناراحت شده؟..
شاید باید از او به طریقی معذرت خواهی کنم..
نمیدانم چرا ولی دلم نمیخواهد او ناراحت باشد..
به طرف آشپزخانه میروم،چشم هایم برق میزند.دو ظرف تقریبا کوچک دردار از کابینت
درمیآوردم.
یکی را پر از برنج میکنم و دیگری را از خورشت جاافتاده..ظرف دیگری برمیدارم و کمی سالاد
داخل آن میریزم.ظرف ها را آرام و بااحتیاط داخل سبد پیک نیک کوچکی میچینم.
ِ خوشحال و صورت
مانی،نقشه های لوله شده به دست وارد سالن میشود.نگاهش از چشمان
خندانم به سبد پیک نیک روی دستانم میرسد.
لبخند میزنم
:_نهارتون...
:+ولیـ نیکی جان...
:_آقامانی ولی و اما نداره...واسه شمام ریختم...نوش جان
مانی ناچار سرش را تکان میدهد و سبد را از دستانم میگیرد.
خوشحالم،این غذای ناقابل میتواند نشانه ی آتش بس باشد...حتی اگر من ناخواسته،موجب
رنجش مسیح شده باشم،با این کار معذرت خواهی کرده ام.
مانی میگوید
:+کاری داشتی به خودم بگو..
:_ممنون
:+خداحافظ
:_خداحافظ
💑💑💑💑💑
🌹به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸