﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_دویستشصتششم
اینبار مسیح،آرام چشمانش را باز میکند.
انگار از یک خواب طولانی بیدار شده.
چشمانش را میگرداند و روی صورتم متوقف میکند.
لبهایش مثل دو تکه چوب خشک از هم باز میشوند و به سختی نامم را میخوانند
:_نیکی..
:+مسیح،تب داری...
چشمهایش را میبندد و باز میکند.
به سختی،آبدهانش را قورت میدهد و انگار تازه هشیار میشود.
:_نیکی..تو اینجا چی کار میکنی؟
نگاهی به اطراف میاندازد.
صدایش گرفته.
قلبم میلرزد.
دستم را بالا میبرم و کلید برق را فشار میدهم.
اتاق غرق نور میشود.
:_چرا نخوابیدی؟؟
:+مسیح،پاشو باید بریم دکتر...
:_خوبم من...
:_وقتی میگم پاشو ، رو حرف من حرف نباشه لطفا
بگید چَشم..
مسیح با تعجب نگاهم میکند و پشت دستش را روی پیشانی اش میگذارد.
توجهی به او نمیکنم.
بلند میشوم.آمرانه و محکم میگویم
:+تا دو دقیقه ی دیگه جلو در منتظرتون هستم.
اشکالی ندارد حتی اگر از لحن و الفاظ دیکتاتور مآبانه ام ناراحت شود.
نگران سلامتیش هستم و هیچ چیزی برایم مهمتر از صحت جسمی اش نیست؛
حتی ناراحت شدنش از من.
وارد اتاقم میشوم و در را میبندم.
قبل از هرچیز،موبایلم را برمیدارم و شماره ی آژانس را میگیرم.
برای پنج دقیقه ی دیگر به مقصد درمانگاه،تقاضای تاکسی میکنم و به سمت کمدم میروم.
پالتوی بلند کبریتی توسی ام را میپوشم و روسری ساده ی سرمه ای سر میکنم.
موبایل و کیف پولم را برمیدارم و چادرم را سر میکنم.
مسیح بیحال روی مبل نشسته،کاپشن کرم پوشیده و پیراهن و شلوار قهوه ای روشن.
همان لباسهایی که دیشب،برای مهمانی آرش و مهوش پوشیده بود.
دستش را روی دسته ی مبل تکیه گاه سرش کرده و چشمانش را بسته.
رنگش پریده و گاهی سرفه های خشک میکند.
به طرف اتاقش میروم.
بعدا بابت این،بی اجازه وارد شدن حتما از او معذرت خواهی میکنم.
در کمدش را باز میکنم.
رگالها و چوب لباسیها را کنار میزنم،اما دریغ از یک شالگردن.
با عجله،به طرف اتاق خودم میروم و از کمد،شالگردن راه راه زرشکی سرمه ای ام را برمیدارم.
فکر نمیکنم خیلی دخترانه به نظر برسد.
وارد سالن میشوم و کنار مسیح میایستم.
همچنان بیحال،سنگینی و همه ی وزنش را روی دست چپش حایل کرده و متوجه حضور من
نشده.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸