﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_دویستشصتپنجم
★
صدای بوق ممتد از خیابان میآید.
از خواب میپرم.
کمی طول میکشد تا به یاد بیاورم،کجا هستم.
همه جا تاریک است.
بلند میشوم و از پنجره،نگاهی به بیرون میاندازم.
خیابان خلوت است.
گوشی را از روی پاتختی چنگ میزنم.
یازده و چهل و سه دقیقه ی بامداد.
فقط ده دقیقه خوابیده ام...
دیشب،که خسته و کوفته بعد از پیادروی نیمساعته به خانه برگشتیم،مسیح برای فرار از سوال و
جواب من، "شب بخیر" گفت و به اتاقش پناه برد.
من هم ناچار،به اتاقم آمدم و آنقدر این پهلو و آن پهلو کردم تا خوابم برد.
هیچوقت خانه را اینقدر خفقان آور حس نکرده بودم
احساس میکنم گلویم خشک شده.
نگاهی به ظاهرم در آینه میاندازم..
موهای آشفته،پیراهن و شلوار راحتی.
آهی مٻکشم.
چادر رنگی ام را سر میکنم و از اتاق بیرون میروم.در یخچال را باز میکنم.
بطری آب را بیرون میآورم و به عادت همیشگی ام آن را سر میکشم.
بچه که بودم،مامان از این کار نفرت داشت و بعد از ورود به خانه ی مسیح این فانتزی کودکانه سر
باز کرده!
صدای آه و ناله، توجهم را جلب میکند.
بطری را آرام پایین میآورم و گوشهایم را تیز میکنم.
صدا از اتاق مسیح است.
بطری را داخل یخچال میگذارم و پاورچین پاورچین به طرف اتاق مسیح میروم.
در اتاقش نیمه باز است و نصف تختش دیده میشود.
نزدیک اتاق که میشوم صدای ناله اش را بهتر میشنوم.
خفیف و آرام،آه میکشد و ناله میکند.
دستم را روی دیوار میگذارم و کمی به جلو خم میشوم.
آرام میگویم:مسیح...
خودم صدای خودم را به سختی میشنوم.
جواب نمیدهد.
کمی بیشتر به جلو خم میشوم.
نور از شکاف بین در و دیوار وارد اتاق شده و کمی از صورتش را روشن کرده.
دوباره صدایش میزنم،اینبار کمی بلندتر :مسیح..
باز هم جوابم را نمیدهد.
صدای آه و ناله اش قطع میشود.
نگران چشم به صورتش میدوزم.
مردد،نگاهی به اطراف میاندازم.
در را کمی فشار میدهم تا بیشتر باز شود و پای راستم را داخل اتاق میگذارم.
صدای نفسهایش آرام و آرامتر میشود.
نگران به طرفش میروم.
دانه های درشت عرق روی پیشانی اش نشسته.
کمی خم میشوم و صدایش میکنم.
جواب نمیدهد.تنفسش،کمکم آرام میشود.
نگران صدایش میزنم :مسیح... پسرعمو...
جواب نمیدهد.
دستم را جلوی بینی اش میگیرم و چشمانم را میبندم.
بازدمش،آرام و با کمترین شدت ممکن به دستم میخورد.
نفس راحتی میکشم .
کنارش روی تخت مینشینم.
دوباره صدایش میزنم:پسرعمو...مسیـــــــح...
نگران نگاهی به دستش میاندازم.
همچنان پاسخ نمیدهد.
دستم را مردد بالا میآورم.نگاهی به صورتِ آرام،اما سرخ مسیح میکنم.
همان لباسهای دیشب را بر تن دارد.
میان تردید و استیصال،پشت انگشتانم را چند ثانیه روی پیشانی اش میگذارم.
از برخورد با پوست مسیح،گر میگیرم و سریع دستم را عقب میکشم.
طفل معصوم!در کوره ی تب میسوزد.
نگاهش میکنم.
بلندتر از قبل صدایش میزنم:مسیح...جواب نمیدهد،حتی تکان نمیخورد.
دمای بدنش خیلی بالاست..
نگرانم.از تشنج کردنش میترسم.
چادرم را زیر گلویم سفت میکنم.
بلندتر میگویم:مسیح.. بالش زیر سرش را تکان میدهم.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸