eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
★ صدای بوق ممتد از خیابان میآید. از خواب میپرم. کمی طول میکشد تا به یاد بیاورم،کجا هستم. همه جا تاریک است. بلند میشوم و از پنجره،نگاهی به بیرون میاندازم. خیابان خلوت است. گوشی را از روی پاتختی چنگ میزنم. یازده و چهل و سه دقیقه ی بامداد. فقط ده دقیقه خوابیده ام... دیشب،که خسته و کوفته بعد از پیادروی نیمساعته به خانه برگشتیم،مسیح برای فرار از سوال و جواب من، "شب بخیر" گفت و به اتاقش پناه برد. من هم ناچار،به اتاقم آمدم و آنقدر این پهلو و آن پهلو کردم تا خوابم برد. هیچوقت خانه را اینقدر خفقان آور حس نکرده بودم احساس میکنم گلویم خشک شده. نگاهی به ظاهرم در آینه میاندازم.. موهای آشفته،پیراهن و شلوار راحتی. آهی مٻکشم. چادر رنگی ام را سر میکنم و از اتاق بیرون میروم.در یخچال را باز میکنم. بطری آب را بیرون میآورم و به عادت همیشگی ام آن را سر میکشم. بچه که بودم،مامان از این کار نفرت داشت و بعد از ورود به خانه ی مسیح این فانتزی کودکانه سر باز کرده! صدای آه و ناله، توجهم را جلب میکند. بطری را آرام پایین میآورم و گوشهایم را تیز میکنم. صدا از اتاق مسیح است. بطری را داخل یخچال میگذارم و پاورچین پاورچین به طرف اتاق مسیح میروم. در اتاقش نیمه باز است و نصف تختش دیده میشود. نزدیک اتاق که میشوم صدای ناله اش را بهتر میشنوم. خفیف و آرام،آه میکشد و ناله میکند. دستم را روی دیوار میگذارم و کمی به جلو خم میشوم. آرام میگویم:مسیح... خودم صدای خودم را به سختی میشنوم. جواب نمیدهد. کمی بیشتر به جلو خم میشوم. نور از شکاف بین در و دیوار وارد اتاق شده و کمی از صورتش را روشن کرده. دوباره صدایش میزنم،اینبار کمی بلندتر :مسیح.. باز هم جوابم را نمیدهد. صدای آه و ناله اش قطع میشود. نگران چشم به صورتش میدوزم. مردد،نگاهی به اطراف میاندازم. در را کمی فشار میدهم تا بیشتر باز شود و پای راستم را داخل اتاق میگذارم. صدای نفسهایش آرام و آرامتر میشود. نگران به طرفش میروم. دانه های درشت عرق روی پیشانی اش نشسته. کمی خم میشوم و صدایش میکنم. جواب نمیدهد.تنفسش،کمکم آرام میشود. نگران صدایش میزنم :مسیح... پسرعمو... جواب نمیدهد. دستم را جلوی بینی اش میگیرم و چشمانم را میبندم. بازدمش،آرام و با کمترین شدت ممکن به دستم میخورد. نفس راحتی میکشم . کنارش روی تخت مینشینم. دوباره صدایش میزنم:پسرعمو...مسیـــــــح... نگران نگاهی به دستش میاندازم. همچنان پاسخ نمیدهد. دستم را مردد بالا میآورم.نگاهی به صورتِ آرام،اما سرخ مسیح میکنم. همان لباسهای دیشب را بر تن دارد. میان تردید و استیصال،پشت انگشتانم را چند ثانیه روی پیشانی اش میگذارم. از برخورد با پوست مسیح،گر میگیرم و سریع دستم را عقب میکشم. طفل معصوم!در کوره ی تب میسوزد. نگاهش میکنم. بلندتر از قبل صدایش میزنم:مسیح...جواب نمیدهد،حتی تکان نمیخورد. دمای بدنش خیلی بالاست.. نگرانم.از تشنج کردنش میترسم. چادرم را زیر گلویم سفت میکنم. بلندتر میگویم:مسیح.. بالش زیر سرش را تکان میدهم. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸