﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_دویستشصتچهارم
در شبِ چشمانش غرق میشوم.
مردمکهایش تلوتلو میخورند و میلرزند.غصه ی عمیقی درونشان نشسته.
دلیلش را نمیدانم.مسیح نگاهش را از صورتم میگیرد.
آهی میکشد و حرکت میکند.
شانه به شانه اش راه میافتم.
به نظرم به سکوت احتیاج دارد.سکوت و هوای آزاد...
یک لحظه،یاد صحنه ای که دیدم میافتم.
مسیح،محکم آرش را به مبل چسبانده بود و هر لحظه ممکن بود،با فشار دستش،او را خفه کند.
آرش دست و پا میزد و سعی میکرد از زیر دست مسیح فرار کند.
کنجکاوی مثل پرندهای در قفس،خودش را به در و دیوار مغزم میکوبد و سعی دارد در قالب
سوالی،از دهنم بیرون بجهد.
اما حالا نباید چیزی بگویم.باید صبر کنم تا مسیح خودش لب بگشاید.
بین او و آرش هرچه که گذشته،من حق را به مسیح میدهم.
دست هایم را جلوی دهانم حلقه میکنم و نفسِ سوز سرمای اسفند به عمق استخوانم مینشیند.
نفس گرمم ر ا درونشان بازدم میکنم.
بعد با دستهایم خودم را بغل میگیرم.
مسیح آرام میایستد.
تا میخواهم برگردم و ببینم چرا ایستاده،کتش روی شانه هایم مینشیند.
بی هیچ حرف و کلامی...
دوباره راه میافتد.
من،همچنان سر جایم ایستاده ام.
نگاهی به کت و نگاهی به مسیح میاندازم.
پاتند میکنم و کنارش میرسم.
همقدم با او حرکت میکنم.
میخواهم چیزی بگویم،اما قبل از من، صدای خشدار مسیح بلند میشود.
:_سردم نیست نیکی...
این یعنی هیچ نگویم.
به آرامش نیاز دارد.
به سکوت..
دیگر هیچ نمیگویم.
با دست،دو طرف کت را میگیرم و به خودم نزدیکتر میکنم.
بوی عطر مسیح،در بینی ام میپیچد.
تلخ،اما ملایم...
حتی عطرش هم با تمام عطرهای دنیا فرق دارد.
نفس عمیقی میکشم و بوی او را با تمام وجود وارد ریه هایم میکنم.
... چشمهایم را میبندم و غرق آرامش
و امنیتِ کنار او بودن میشوم
هوا سرد است و مسیح فقط یک پیراهن در تن دارد.
میایستم،کت را از روی شانه ام برمیدارم و مسیح را صدا میزنم.
:+مسیح؟
مسیح یکطرفی به سمتم برمیگردد.
دستم را دراز میکنم تا کت را بگیرد.
نگاهی به من و نگاهی به کت میاندازد.سر تکان میدهد
:_نیکی،سردم نیست...
و دوباره پشت به من میکند.
آشفتگی و عصبانیت از تمام حرکاتش پیداست.
و بدتر اینکه من دلیل هیچکدام را نمیدانم.
بازهم به طرفم برمیگردد.
:_منتظر چی هستی؟
نگاهش میکنم.
به خودم میآیم.
کت را روی شانه هایم میاندازم.چند قدم،فاصله ی بینمان را پر میکنم و دوباره کنارش میایستم.
مسیح راه میافتد،من هم همشانه اش.
آنقدر اخم بین ابروانش عمیق است که جرئت نمیکنم چیزی بگویم.
میدانم میخواهد قدم بزند تا عصبانیتش فروکش کند.
تا به خانه برسیم چیز دیگری نمیگویم.
⚘⚘⚘⚘⚘
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸