﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_دویستنودچهارم
مقنعه ام را مرتب میکنم و جزوه هایم را داخل کیف میگذارم.
چادرم را جلوی آینه سر میکنم و کش را دور سرم تنظیم میکنم.
کیف را برمیدارم و با عجله از اتاق خارج میشوم.
با دیدن صحنه ی پشت در،هینِ بلندی میکشم
مسیح،پشت در اتاقم،روی پارکتها خوابش برده.
نه زیراندازی دارد و نه پتو و بالشی..
بازوی چپش را زیر سرش گذاشته ، به پهلو خوابیده و ' قیدار ' ،کنارش روی زمین است.
از صدایم بیدار میشود و نگاهم میکند.
موهایش بهم ریخته و تیشر ِت خاکستری اش کاملا چروک شده.
آرام سر جایش مینشیند.
با صدای خوابآلودش میگوید
:_بیدار شدی نیکیجان؟
ترسیده ام،تند و بی فاصله نفس میکشم و ضربان قلبم بالا رفته.
:+اینجا...اینجا چرا خوابیدی آخه؟
دستی به موهایش میکشد و از جا بلند میشود.
:_خب ترسیدم یه وقت حالت بد بشه..خوبی؟؟
سرم را پایین و بالا میکنم.
:+من خوبم...ولی الان خیلی دیرم شده،سریع باید برم دانشگاه.
:_صبر کن خودم میرسونمت.
میدانم اصرار بیهوده است،به علاوه هرچه سریعتر باید به دانشگاه برسم.
سر تکان میدهم و به طرف آشپزخانه میروم.
تا مسیح آماده شود،دو لقمهی نان و پنیر و گردو درست میکنم.
مسیح،پیراهن سفیدِ با خطوط افقی و عمودی ریز سرمه ای و قرمز به تن کرده.
با شلوار جین سرمه ای و بادگیر همرنگش.
نگاه از استیل ساده و شیکش میگیرم و میگویم:بریم؟
مسیح لبخند میزند
:_بریم تا خانمم بیشتر از این دیرش نشده...
برق از تنم میگذرد.
اولین بار است که با این اصطلاح، خطابم میکند.
نمیتوانم خودم را گول بزنم؛اینجا هم کسی نیست که بگویم به خاطر او، نقش بازی کرده.
مسیح جلوتر از من به طرف در میرود و کفشهایش را میپوشد.
من هم کمی خودم را جمع و جور میکنم و پشت سر مسیح،از خانه بیرون میروم.
داخل آسانسور،هیچ نمیگویم.مسیح که سر
پایین و سکوتم را میبیند میگوید
:_نیکی،اون لقمه مال منه؟
متوجه حواس پرتی ام میشوم و سر تکان میدهم.
:+آره ببخشید...
و لقمه را به دستش میدهم.
لبخند عجیبی میزند و نگاهم میکند.
طاقت نگاهش را ندارم،سرم را دوباره پایین میاندازم و گاز کوچکی به لقمه ی خودم میزنم.
:_نیکی؟
سر بلند میکنم.
:_دمغی...چیزی شده؟
سرم را به علامت نفی تکان میدهم.
آسانسور میایستد.
مسیح،لبخند جادوییاش را قاب چهر هاش میکند،همان که دل میبََرد و جان میستاند.
:_پس بفرمایید
و با دستش اشاره میکند.
آرام وارد پارکینگ میشوم.مسیح کنارم میایستد و میگوید
:_خب نیکی خانم حالا ماشینت رو چطوری پیدا کنیم؟
شانه بالا میاندازم.
میخندد
:_خب انگار امروز میخوای با زبان بدن صحبت کنی با من...عیب نداره،چاره اش دست منه!
و سوئیچ را از جیبش درمیآورد.
دکمه اش را فشار میدهد و صدای بوق مانندی از کمی آنطرف ترـمیآید.
:_از این طرف حاجخانم.
کمی که میرویم،مسیح جلوی یک بی ام دبلیو مشکی میایستد.
کنارش که میرسم میگویم +:اینه؟
مسیح بدون اینکه نگاه از ماشین بگیرد با اخم میگوید
:_امیدوارم این نباشه..نزدیک دویست و پنجاه پولشه...من عادت به گرفتن هدیه های
گرونقیمت ندارم...
با تردید،دکمه ی روی سوئیچ را دوباره میزند.
چراغهای ماشین روشن و خاموش میشوند و دوباره صدای بوق مانندی از ماشین بلند میشود.
برمیگردم و به مسیح نگاه میکنم.
با ناچاری میگوید
:_فکر کنم همینه..سوارشو..
💖💖💖💖💖
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸