﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_دویستهشتادهفتم
باید پرده از این ِسر .
دانستن حق نیکی است.
باید بفهمد قلبم برایش میتپد.
شاید...
و تنها شاید کمی او هم دلش برایم...
شاید..
آنوقت تمام میشود همه ی قرارهای بین مردانه ی مان..و قول من به عمو...
آنوقت با نیکی،از نو شروع میکنیم.
خانه ی آرزوهایمان را با عشق میسازیم و دست در دست هم،آجر روی آجر دیوارهایش میگذاریم.
ِخیال را از بالای سرم میپراند
صدای نیکی،ابر .
سرم را بلند میکنم.
:_مسیح؟!
با تعجب نگاهم میکند.
مصمم و با قدرت در چشمهایش خیره میشوم.
:+نیکی باید یه چیز خیلی مهم بهت بگم.
نیکی من..
نیکی سراسیمه کلاممـ را قطع میکند.
:_وای اتفاقا منم باید یه چیز خیلی مهم بهت بگم..
با آرامشی که نمیدانم از کجا آورده ام میگویمـ
:+نیکی حرف من خیلی مهمه،خواهش میکنم تا پشیمون نشدم بذار حرفمو بزنم.
چشمهایش را درشت میکند.
:_من حرفم خیلی خیلی مهمه،خواهش میکنم بذار بگم،قول میدم زود تموم میشه...
باز هم برابر نیکی تسلیم میشوم.
:+پوف... باشه، تو اول بگو...
نیکی دستهایش را بلند میکند.
:_مسیح،من یه فکری کردم که به کمکش میتونیم بابا و عمو رو با هم آشتی بدیم.
کلافه میگویم
:+چه فکری؟
با ذوق میگوید
:_این دیگه زحمتش به عهده ی شماست.
باید وقتی بهت کادو دادن،بگی کادوی اصلی من،آشتی بابا و عمومسعوده...
اینطوری هم بابای من،هم عمومحمود، تو رودربایستی قرار میگیرن و آشتی میکنن.
سر تکان میدهم.
:+نیکی به این سادگی نیست...
سرش را پایین میاندازد.
:_میدونم....
متفکرانه،نگاهش میکنم.
:+فکر میکنی عمومسعود به همین راحتیا ، آشتی میکنه؟
:_نمیدونم...
آه عمیقی میکشد.
:_امیدوارم...
عمووحید خیلی از وضعیت پدربزرگ ناراضی بودن...
باید زودتر این کار انجام بشه،قبل از اینکه..
جمله اش را ناتمام میگذارد.
نگرانی از پاهایش که روی زمین ضرب گرفته اند،مشخص است.
از دستهایش که مدامـ در هم قفل میشوند و باز میکند.
باید آرام باشم.
باید آرامش داشته باشم و این سکون را به جانش منتقل کنم.
آرام،لبهایم را تر میکنم و با صدایی نه چندان بلند شروع میکنم.
:+نیکی ما خیلی وقت نیست که با هم آشنا شدیم...ولی تو همین مدت،تونستی منو بشناسی؛
درست میگم؟
چشمهایش را فشار میدهد و سرش را هم برای تأکید تکان میدهد.
نیکی،تو همین مد ِت ... :+ کوتاه،یه اتفاقاتی افتاده که من
من..
نیکی من میخوام بهت بگم که..
آبدهانم را قورت میدهم.
چشمهایم را میبندم و چند ثانیه به تاریکی مقابلم خیره میشوم.
دوباره باز میکنمشان و نگاهم را به صورت نیکی میدوزم.
سیبک گلویم ، پایین و بالا میرود .نیکی،سرش را پایین میاندازد.
نفس عمیقی میکشد و دوباره سرش را بالا میآورد.
انگار،این فضا برای هردویمان سنگین است.
انگار نیکی هم به اندازه ی من،از شنیدن این حرفها واهمه دارد.
بی اختیار،دستی به پیشانی ام میکشم.
فکر نمیکردم اینقدر سخت باشد.
اما اینکاری است که شروع کرده ام و باید تمامش کنم.
دوباره آبدهانم را قورت میدهم. +:نیکی من به تو...
صدای ضربه های متمادی به در نیکی را از جا میپراند.
نفسم بند میآید.
صدای کوبش ناگهانی در،ضربان قلبم را تند کرده.
از جا میپرم و درحالی که پاهایم را روی زمین میکوبم،به طرف در میروم.
با عصبانیت در را باز میکنم اما پشت در هیچکس نیست.
روبه نیکی میگویم
:+بریم،بعدا حرف میزنیم..
نیکی،آبدهانش را قورت میدهد .
مطیعانه از کنارم رد میشود.💐💐💐💐💐
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸