eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
* انگار یک نفر با پتک روی سرم میکوبد. به شدت از خواب میپرم. نگاهی به اطراف میاندازم. روی تخت خودم در اتاق خودم. خواب بود.. رویا بود،همه ی آن فکر و خیالها اثرات تب بود. معلوم است که خواب است،باید هم در خواب ببینم نیکی بی مهابا دوستم دارد. جرئت و جسارت ابراز عشق به نیکی را هم قطعا در خواب به دست خواهم آورد! چیزی در سرم تکان میخورد. ناخودآگاه دست رویش میگذارم و کمی فشار میدهم. احساس میکنم گرما از پوستم به محیط اطراف منتقل میشود،پس هنوز هم تب دارم. صداهای دور و برم جان میگیرند. انگار دو نفر پشت در اتاقم باهم صحبت میکنند. بلند میشوم. بی توجه به اطراف،لیوان پر آب روی پاتختی را برمیدارم و لاجرعه سر میکشم دوباره سرجایم میخوابم. و ساق دستِ چپم روی پیشانی ام میگذارم نگاهم را به سقف میدوزم. گلویم خشک شده و چند جرعه آب درون لیوان،چاره ای برایم نکرد. چشمهایم را روی هم میگذارم. نمیدانم چرا از خوابیدن سیر نمیشوم! *نیکی* ملاقه را درون قابلمه ی سوپ میگردانم. بوی خوش و رایحه ی لذیذش،اشتهایم را تحریک میکند. کمی،سوپ را بهم میزنم و دوباره در قابلمه را سرجایش میگذارم. موبایلم زنگ میخورد. عمووحید است،گوشی را برمیدارم. :_سلام عموجون :+سلام بر بی‌معرفت! :_عه عمو...من همین پریشب با شما چت نمیکردم؟؟ :+پریشب تا امروز، چهل و هشت ساعت فاصله است ها... :_ببخشید عمو.. آخه دیشب یه مقدار.. یعنی... پشیمان میشوم،شاید نباید به عمو چیزی میگفتم. با لحن پرسشگرانه ای میپرسد :+دیشب چه خبر بود نیکی خانوم؟ صدای زنگ آیفون،حواسم را پرت میکند. حتما،پیک سوپر ، میوه ها را آورده. سریع میگویم :_ببخشید عمو در میزنن،من ببینم کیه خودم بهتون زنگ میزنم،باشه؟ :+باشه،منم اسمت رو بیمعرفت السلطان ذخیره کنم تو گوشیم دیگه! :_عمو،ببخشید...شرمنده میخندد،دلم برایش تنگ شده! :+برو عزیزدلم،مراقب خودت باش :_قربون شما،خداحافظ موبایل را روی میز میگذارم. روسری ام را مرتب میکنم و چادر رنگی ام را سر میکنم. کیف پول را از روی پیشخوان، برمیدارم و به سمت آیفون میروم. پسر بیست و پنج،بیست و شش ساله ای میگوید:سلام خانم نیایش، میوه هاتون رو آوردم. با مهربانی میگویم:سلام آقامجید... بفرمایید بالا لطفا مجید سر تکان میدهد و دکمه ی آیفون را میزنم. دوباره چادرم رامرتب میکنم و جلوی در میایستم. چند اسکناس ده تومانی از کیف پول در میآورم. زنگ در واحد به صدا در میآید. در را باز میکنم،اما پشت در ،مجید نیست. مانی با کیسه های میوه و سفارشهای خریدم پشت در ایستاده. چند ثانیه،بالا تا پایینش را برانداز میکنم. با لبخند میگوید :_نیکی،بیام تو یا تا شب یه لنگه پا وایسم؟؟💐💐💐💐💐 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸