eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
*مسیح* بین درختهای قطور و کهن سال خانه خانه ی پدری قدم میزنم. ذهنم درگیر است. مشغول حرفهای مانی،رفتارهای نیکی و تپشهای تند قلبم... چرا حتی به زبان آوردن نامش ضربان میدهد به جانم...نبض میبخشد به زندگی ام... کلافه ام..مرددم... صدای خشخش برگها پشت سرم باعث میشود برگردم. مانی روبه رویم میایستد. :_بیا،شاهد از غیب رسید... و کتم را به سمتم میگیرد. :+شاهد؟؟ دست راستم را داخل آستین میکنم و به مانی زل میزنم. :_آره..نگفتم نیکی هم بهت فکر میکنه؟ آستین چپم را میپوشم و به طرف مانی برمیگردم. با شیطنت ابروهایش را بالا میاندازد و میگوید :_خانمت فرستاد.. گفت هوا سرده... گرم میشوم. در سردترین روزهای اسفند،از درون گر میگیرم و لبخندی روی لبهایم شکوفه میکند. همقدم با مانی به طرف خانه میرویم. در سکوت،به خشخش برگهای خشک زیر پاهایمان گوش میدهیم و به سقف پرستاره ی بالای سرمان نگاه میکنیم. صدای باز و بسته شدن در خانه میآید. نیکی،پالتویش را روی شانه اش انداخته و چند قدم به طرف ما میآید. با ترس نگاهی به پشت سرمان میاندازد. میگوید:پسرعموهــــا... بیاین شام آماده است..مامان گفتن زودتر بیاین.. به چند قدمی اش میرسیم. مانی با تعجب میپرسد :مــامــــان؟؟ نیکی گوشه ی شالش را در دست میگیرد:آره..مامان شراره.. با لبخند و ستایش نگاهش میکنم. مانی سقلمه ای به پهلویم میزند : اینم دومین نشونه.... سرم را بالا میبرم و به آسمان صاف نگاه میکنم. یعنی میشود حق با مانی باشد؟ ★ دکمهی آسانسور را میزنم. دربها بسته میشوند. نیکی کنارم رو به آینه ایستاده. بین پرسیدن و نپرسیدن،بین فهمیدن و نفهمیدن...میترسم از جوابی که قرار است بشنوم.. گاهی بهتر است شبیه کبک سرت را زیر برف بکنی... با خودم کلنجار میروم. بدون اینکه نگاهش کنم،میپرسم : _این پسره... از این پسره چه خبر؟؟ نیکی با تعجب نگاهم میکند:کی؟ آب دهانم را قورت میدهم. اما برای پشیمانی کمی دیر شده.. :_همین دوست عمووحید...این پسره ی لوس که خواستگارت بود... نیکی با حیرت میپرسد :+شما از کجا میدونین؟ بعدم پسرعمو..درست نیست راجع کسی که نمیشناسین اینطوری صحبت کنین.. این پسره ام اسم داره..اسمش آقاسیاوشه.. آسانسور میایستد و نیکی به سرعت از من فاصله میگیرد. با ورودمان،چراغهای راه پله روشن میشود. جلوی در واحد میایستم و کلید را از جیبم درمیآورم. :_چقدر خوب ازش دفاع میکنی.. :+نمیدونم این چه عادت بدیه که شما دارین...بابامم حاضر نبود حتی اسمشو بیاره.. 🌹🌹🌹🌹🌹 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸