eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
جلوی در که میرسد برمیگرد :+شبا نمیترسی که؟ سر تکان میدهم :_فکر نکنم... :+قبل خواب در رو دوقفله کن.. :_چشم... جمله ام تا پشت لب هایم میآید و برمیگر دد. اما در نهایت سریع میگویم :_سالم برسونین.. مانی لبخند میزند و سر تکان میدهد. در را که میبندد،نفس راحتی میکشم و لبخند عمیقی روی لب هایم جاخوش میکند. حالا باید منتظر بمانم. به قول فاطمه "یا خودش میرسد یا نامه اش" یا برميگردد یا زنگ میزند... مطمئنم. *مسیح* ته سیگار را درون زیرسیگاری خاموش میکنم و دوباره به منظره ی خیابان خیره میشوم. سردرد امانم را بریده است... دستم را از بالا تا پایین صورت میکشم و نفسم را با صدای بلندی تحویل هوای اتاق میدهم. اخم عمیقی که فاصله ی ابروهایم را کم کرده،پیشانی ام را به درد میآورد.. پشت میز مینشینم و وزن شانه هایم را روی پشتی صندلی به تساوی پخش میکنم. گردنم را به عقب خم میکنم و چشم هایم را میبندم. صدای صحبت کردن مانی از پشت در میآید. نمیخواهم مرا در این حال ببیند،به سرعت وارد دستشویی میشوم و در را میبندمـ. مشتی آِب خنک به صورتم می‌پاشم. صدای باز و بسته شدن در اتاق میآید،شیر آب را باز میکنم و خُنکای آب،التهاب صورتم را کم میکند.. صدای مانی را میشنوم،به نظر با تلفن صحبت میکند. :_باشه... نه نگران نباشین میرسه دستتون.... نگاهی به صورتم و قطرات درشت آب روی ته ریش هایم در آینه میافتد..این چهره ی پر از غصه متعلق به کیست؟؟خودم هم نمیدانم به چه مرگی دچار شده ام... صدای مانی همچنان میآید :_نه،دیگه آخرای ساله... لعنت به این حال،لعنت به سال... لعنت به من که دیدمت.... شیر آب را میبندم... دیگر نمیخواهم صورتِ غریبه ام را ببینم.از دستشویی بیرون میآیم. مانی رو به پنجره ایستاده و همچنان با تلفن حرف میزند. نگاهم به نقشه های لوله شده میافتد.. به طرفشان میروم که چشمم به سبد پیک نیک روی میز میافتد.کنجکاوی وادارم میکند به جای نقشه ها به سراغ سبد بروم. سبد را باز میکنم.بوی خوش غذای خانگی به صورتم میخورد. ناخودآگاه نفس عمیقی میکشم. .. بوی خوشِ قورمه سبزی،معده ی خالی ام را قلقلک میدهد از دیشب که با یک قاشق با نیکی غذا خوردم... آه... چشمانم را میبندم،نمیخواهم فکر کنم... به او و به هرچه من را به او وصل میکند... زندگی ام آرامش داشت،که او را دیدم.... سالاد...صیفیجات ،اشتها را تحریک میکند... ظرف درداری روی دو قابلمه ی کوچک،پر از سالاد مامان قبال از این کارها نکرده بود.. دو تا بشقاب و قاشق و چنگال هم پایین سبد چیده شده... قابلمه ها را درمیآورم،ظرف ساالد را باز میکنم و مقداری سالاد داخل بشقابم میریزم. مانی همچنان به بیرون خیره شده و با فردِ پشت خط مذاکره میکند. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸