﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصد
ریموت را فشار میدهم و سوار میشوم.
نیکی کنارم مینشیند.
ِ دلم میخواهد به طرفش برگردم و بگویم:نیک من..چرا با قلب بیمار من اینچنین میکنی؟
اما ترجیح میدهم اول کمی خودم را آرام کنم.
طبق معمول،سانروف باز است و هوای آزاد به صورتم میخورد.
حس میکنم کمی از التهابم کاسته شده.
میخواهم یک شانس دیگر به خودم بدهم.
شاید باید یک بار دیگر سعی خودم ر ا بکنم تا نیکی به حرف بیاید.
:_دلم برات تنگ شده بود نیکی...حس کردم این چند روز داری از من فرار میکنی..
تا من میاومدم خونه،میرفتی تو اتاقت..یعنی تو این یه هفته،من سرجمع دو ساعت ندیدمت..
نیکی آب دهانش را قورت میدهد
همانطور که نگاهش به روبهرو است میگوید
:+من معذرت میخواهم.باید یه تصمیم خیلی مهم میگرفتم...یه چیزی که به آینده ام ربط داشت.
نمیدانم چرا حس میکنم صدای نیکی پر از بغض است.
نگاهش را به من میدوزد.
:+بهتر بود تا به نتیجه ی قطعی نرسیدم زیاد با کسی حرف نزنم.
نگاهم را از صورتش میگیرم.
:_به نتیجه رسیدی؟
سر تکان میدهد و دوباره به جلو خیره میشود
:+یه نتیجه ی خیلی واقعی و عقلانی..
حس میکنم قطره اشک سمجی به آخرین تار مژهی چشم چپش چسبیده که نیکی به تدبیر سر
انگشت رهایش میکند.
میگویم
:_میشه امشب بعد مهمونی باهم حرف بزنیم؟
لبخند غمگینی میزند.
لبخندی که به گریه،بیشتر میماند تا علامت شادی.. +:آره حتما...اتفاقا منم یه چیزـمهم دارم که
بگم..
میخندم
:_نه ایندفعه نوبت منه که بگم.
نیکی پر از بغض میخندد و قطره اشک دیگری،سرسختانه روی گونه اش میلغزد.
:+باشه،اول شما بگو..
:_نیکی گریه میکنی؟
نیکی میخندد و دو قطره اشک دیگر از چشمانش میافتد.
با هر قطره دلم هری میریزد.
نیکی با خنده در حالی که اشکش را پاک میکند میگوید
:+نمیدونم چی شده،همینجوری اشکام میریزه..
دلم کمی آرام میشود
:_گریه نمیکنی؟
:+نه بابا برای چی؟
خوشحالم.
نیکی تا حدودی شده همان نیکی سابق.
کمی دلم قرص میشود.🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸