﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدبیستششم
نیکی ریز میخندد.
سرزنشگرانه رو به مانی میگویم
:+بانمک شدی آقامانی!
مانی زبانش را برایم دراز میکند و میگوید
:_بودم،مگه نه نیکی؟
خنده ی نیکی شدت میگیرد.
با دیدن خنده اش روی صورت من هم لبخند مینشیند.
چقدر قشنگ می خندد!
مانی اما دستبردار نیست.
اینبار رو به نیکی میگوید
:_آره بخند...بخند بایدم بخندی!
این اژدهای دوسر واسه تو یه جنتلمنه،ولی الان من میبینم تو کله ی پر از قرمه سبزیش داره نقشه ی زنده زنده کشتن منو میکشه!
نیکی بلند میخندد.
صدای خنده اش مانی را هم به خنده وامیدارد،اما همچنان با قالب جدی اش میگوید
:_ای خدا...چرا من سوار اون هواپیمای لعنتی نشدم؟
روی میز خم میشوم تا فنجان چای ام را بردارم.
مانی با حالت ترسیده دست روی قلبش میگذارد و با دست دیگر،کارد پنیر را به سمتم می گیرد.
:_نه نه منو نکش...من جوونم....
با تعجب سر جایم مینشینم.
مانی چاقو را سرجایش میگذارد
:_آخیش فکر کردم قصد ترورم رو داری!
نگاهی به صورت متعجب من و نیکی میاندازد و اینبار صدای قهقهه ی خودش تا آسمان میرود.
سریع خنده اش را جمع میکند و از جا بلند میشود
:_خب بسه دیگه زیاد خندیدین...زود باشین زودتر صبحونه تونو بخورین وسایلتونو جمع
کنین...
نیکی وا میرود:چی؟
مانی با ژست مخصوص خودش دست در جیب شلوارش میاندازد و میگوید
:_فکر کردین قراره کل تعطیلات رو تو این خونه ی کوچولو موچولوی فسقلی بمونیم؟
نه،میپوسیم بابا...
من کلید ویلای مامان رو گرفتم باهم بریم یه کم شمال،ریلکس کنیم،جوج بزنیم و برگردیم!
با رضایت سرم را پایین میاندازم.
نیکی اما همچنان بهت زده میگوید:ولی آخه قرار بود ما بمونیم خونه،من یه کم به درسام برسم...،
:_نیکیجان،این مسیح منو میشناسه...رو حرف من نه نباید بیارین!
نیکی اصرار میکند:آخه...
مانی جدی میگوید
_نیکی بهم اعتماد کن
مطمئن باش به هممون خوش میگذره...
نیکی به رضایت،سکوت میکند و سرش را پایین میاندازد.
مانی نگاهم میکند و با شیطنت چشمک میزند.
دلم قرص است به بودنش!
*
چمدان نیکی را از دستش میگیرم و کنار چمدان کوچک خودم میگذارم.
در صندوق عقب را میبندم.
نیکی میگوید:کاش میشد نریم..
با اطمینان در چشمهایش خیره میشوم
:+رو حرف مانی نمیشه "نه" آورد..بریم،نهایتا دیدیم خوب نیست برمیگردیم دیگه..
باشه؟
سر تکان میدهد:باشه
صدای بوق از داخل ماشین میآید و بعد کله ی مانی از سقف خارج میشود:بیاین دیگه
سه ساعته چی کار میکنین؟
نیکی ماشین را دور میزند و روی صندلی عقب مینشیند.
جلو میروم
:+چه خبرته مانی؟همسایه هارم خبر کردی!
مانی سرجایش مینشیند و با شیطنت میگوید
:_به بهونه ی جابه جا کردن چمدونا من ده ساعته اینجا نشستم!
و بعد دکمه ی سانروف را میزند و سقف آرام روی بدنه میخوابد.
در را باز میکنم و سوار میشوم.
مانی مثل بچه های کوچک ذوق میکند
:_بزن بریم آقای راننده!
استارت میزنم و راه میافتیم.
مانی میگوید
:_خب بذا ببینم موزیک چی داری آقای راننده؟ و دستش را جلو میبرد.
صدای کرکننده ی موسیقی راک کل ماشین را پر میکند.
مانی یک دستش را روی گوشش میگذارد و با دست دیگر ، ولوم را پایین میآورد.
:_اه اه اینا چیه گوش میدی آخه!
:+آقامانی؟این فلش برات آشنا نیست؟؟فلش خودته!
مانی سرش را میخاراند
:_عه راس میگی میگم چقدر آشناست!اتفاقا موزیکش هم خوب بود!
ولی بذا یه خانوادگیشو بذارم،اینا واسه ایام مجردی خوبه!
بعد از موبایلش موزیکی انتخاب میکند و صدای آرام موسیقی در کل ماشین میپیچد.
مانی به طرف نیکی برمی گردد
:_خوشت میاد نیکی؟؟
نیکی سر تکان می دهد:خوبه بد نیست!
مانی برمیگردد
:_بد نیست؟خیلیم خوبه!
بدسلیقه ها!
سر تکان میدهم و به جادهی پیشرو خیره میشوم.
اولین سفر متأهلی!🌹🌹🌹🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸