eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
با لبخند به مهربانی اش پاسخ می دهم و دوباره به ساحل مینگرم. صدای خنده ی بلند مانی،ابر فکر و خیال را بالای سرم پاره میکند. :_کجایی نیکی خانم؟ حالا تو بگو ببینم داشتن برادرشوهری مثل آق مانی چه حسی داره؟ لبخندی از ته دل میزنم. قطعا کنار او بودن موهبتی بزرگ است. و محبتهای برادرانه اش که هیچوقت تجربه اش را نداشته ام. :+حس فوقالعاده ائیه..عالیه اصلا... لبخند میزند و با شیطنت میپرسد:داشتن شوهری مثل مسیح چی؟ نگاهم را میدزدم و چشمهای متلاطم را به امواج خروشان می دوزم. هیچ جوابی ندارم. مسیح شوهرم هست و نیست.همسرم هست و نیست. همخانه ام هست و نیست. در دلم هست و نباید... صدای دو بوق از پشت سر میآید. از جا میپرم. مانی بلند میشود و کنارم میایستد :_حلال زاده است هآ لبخند می زنم و سعی میکنم در برق چشمهایی که حتی از پشت شیشه ی ماشین پیداست خیره نشوم. من چرا در برابر او دست و پایم را گم میکنم؟. *مسیح* سیبی از روی کانتر برمی دارم و گاز بزرگی میزنم. در حالی که کت را روی دست چپم می اندازم به طرف در اتاق نیکی میروم. :_نیکی، یه کم عجله کن..الان پروازشون میشینه صدای نیکی را سریع میشنوم :+اومدم اومدم.. چادر به دست از اتاق بیرون میآید. نگاهم ،نامحسوس و زیرچشمی،پایین تا بالای لباسش را برانداز میکند. آنطور که ساده لباس میپوشد،به نظر اصلا شبیه تک دختر نیایش و عروس بزرگ آریا نیست! تنها زینت در معرض دیدش حلقه ی ساده ای است که به جای جلب توجه،نگاههای نامحرم را دور میکند. افتخار کردن به این دختر،کمترین کاریست که از دستم برمی آید. لبخندی میزنم. کش چادر ساده اش را دور سرش میاندازد :+بریم؟ سر تکان می دهم :_بله بفرمایید سفر دوهفته ایمان به شمال،خیلی چیزها را پررنگ تر کرده. انگار تکلیفم با نیکی و رابطه ی معلقی که داریم روشن شده. انگار حالا دیگر می دانم از این دنیا چه میخواهم. بیشتر از قبل،خیلی بیشتر از قبل دلبسته اش شده ام و این را مدیون تدبیر مانی و سفر خاطره انگیزش هستم. نیکی جلوتر از من،کفشهایش را از جاکفشی درمیآورد و مشغول پوشیدنشان میشود. باید اولین فرصت ممکن را دریابم. باید با دو نفر عمیق و مفصل صحبت کنم. بابا و نیکی! از تصور برخورد سرد بابا،چشمهایم را محکم رویهم میفشارم و باز میکنم. روی پارکت جلوی پاهایم یک جفت کفش چرم مشکی قرار دارد. سرم را بلند میکنم. نیکی کفش هایم را جلوی پایم گذاشته. :_نیکی... :+بپوش زودتر بریم،نمیرسیمها... کفشها را سریع میپوشم و قدرشناسانه به صورت نیکی لبخند میزنم. بعد از نیکی،چراغها را خاموش میکنم و از خانه بیرون میروم. 🌷🌹🌷🌹🌷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸