eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
6.3هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
* .نیکی* با توقف ماشین،چشمهایم را باز میکنم. صدای بسته شدن در می آید. سرم را از روی شیشه برمیدارم و نگاهی به اطراف میاندازم. مسیح کنار ماشین پشت به من ایستاده،دستانش را پشت گردنش در هم قالب کرده و کش و قوس به بدنش میدهد. صدای برخورد چیزی با شیشه ی کناری باعث میشود سرم را بلند کنم. مانی کنار ماشین ایستاده و با چشمان پر از شیطنتش نگاهم میکند. شیشه را پایین میدهم :_به به سلام نیکی خانم احوال شما؟ساعت خواب! میخندم و با پشت دست پلکهایم را میمالم. :+سلام آقامانی مانی چشمانش را ریز میکند :_بله بله،خوش میگذره دیگه!من بدبخت سه ساعته اون جلو نشستم هرچی آقامسیح امر میکنه در خدمتش میذارم. صدایش را کلفت میکند و با لحن مسیح میگوید ":_مانی،چای"! "مانی،قند" "مانی،بیسکوئیت" "مانی،کوفت" "مانی،زهرمار" صدای مسیح را میشنوم و چند ثانیه بعد خودش در قاب دیدم قرار میگیرد:چی میگی مانی فضا رو اشغال کردی؟ اهل و عیال ما رو سه ساعته به حرف گرفتی!ناراحتی پیاده بقیه ی راه رو برو... با ذوق برایش دست تکان میدهم. انگار دیگر برایم فرقی نمیکند شوخی و جدی مرا عیال و همسر بداند. دلم برای "حاج خانم"گفتنهایش تنگ شده. لبخندش از چشمانم دور نمیماند. مانی برمیگردد و کمی چپچپ به مسیح نگاه میکند. :_مگه دیوونم عروسک به این خوشگلی رو ول کنم؟ و دستش را روی سقف ماشین میگذارد. :_حیف این ماشین.... مسیح با اخمی ساختگی نگاهش میکند:بسه بسه،بشین بریم... مانی دستهایش را در هوا تکان میدهد :_چی؟محاله!فکر کن یه درصد من دوباره این جلو بشینم... نیکیخانمت بیاد جلو من میخوام برم بخوابم. در را باز میکنم. مانی کنار میکشد،پیاده میشوم و با انرژی به مسیح میگویم :+خسته نباشی مسیح پرانرژیتر از خودم میگوید:سلامت باشی حاج خانم. دلم میریزد. لبخندی میزنم و نگاه گرمم را بین اجزای مهربان صورتش میگردانم. اینبار رو به مانی میگویم:مسئله ای نیست آقامانی من جلو میشینم،شما پشت بشینین و استراحت کنین مانی لبخند شرارتباری میزند و میگوید:تا این نیکیخانم هست که من غم ندارم... یاد بگیر تو مثلا برادر خونی من هستی! روسری و چادرم را مرتب میکنم و اینبار سوار صندلی جلو میشوم. مسیح پشت رول مینشیند و همچنان صدای غرغرکردن مانی را از صندلی عقب میشنوم! مسیح با لبخند دستش را روی دنده میگذارد و نگاهم میکند:یه فنجون چایی برام میریزی؟این آقامانی که فقط داشت چرت میزد! مانی از پشت میگوید:الهی کچل شه اونی که دروغ میگه! لبخندی میزنم و فلاسک را برمی دارم. آرامش در هوای ماشین جریان دارد. * هوای خوب و نسبتا خنک دریاکنار را با تمام وجود میبلعم. این هوا انرژی خاصی دارد. روح دارد. جال میدهد زندگی را. صفا میبخشد به ریه ها.. حسابی به جانم نوش میشود. صدای مانی از پشت سرم میآید. :_یه نگاه به آسمون خالی و آبیش بکن،احتمالا از فردا ابرهای سیاه آسمان را پر کنند و بارشهای پراکندهای رو در سواحل شمال کشور شاهد باشیم. به طرفش برمیگر دم. با لحن بامزه ای میگوید :_همیشه به این کارشناسای آب و هوا حسودی میکنم.هوا رو که بشناسی،یعنی خیلی چیزا میدونی نه؟ لبخند میزنم و دوباره به افق سرخ دریا خیره میشوم. 🦋🦋🦋🦋🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸