﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدبیستپنجم
دلم آرام میگیرد.
نیکی تا ابد مال من است..
میدانم!
*
صدای "دینگ دینگ" دوباره ی آیفون،خواب را از سرم میپراند.
نگاهی به ساعت دیواری میاندازم و زیرلب میگویم:کیه ساعت شش صبح روز تعطیل؟؟
در را باز میکنم،از اتاق بیرون میروم و خودم را جلوی آیفون میرسانم.
تصویر خندان مانی که از پشت دوربین برایم زبان درازی میکند!
نیکی در حالی که روسری اش را سر میکند،با چشمهایی پف کرده به طرفم میدود:کیه؟
دکمه ی باز شدن در را میزنم و میگویم:مانی!
نیکی با تعجب نگاهی به تصویر مانی که وارد ساختمان میشود و نگاهی به من میاندازد:این
موقع؟
شانه بالا میاندازم و به طرف در میروم.
قبل از اینکه دستش را روی زنگ بگذارد،در را باز میکنم.
پر انرژی وارد خانه میشود و چمدانش را به دنبال خودش میکشد.
:_صبح بخیر هموطن..صبح بخیر ایران..
سلام،صبح زیبای بهاریتون بخیر.
سریع لحنش عوض میشود
:_یکی نیست به این گوینده های رادیو بگه اول صبح این همه پرانرژی حرف میزنی آخه کسی
حال داره جوابت رو بده؟
نگاهی به صورت من و نیکی میاندازد و با تعجب میگوید
:_خوابیده بودین؟؟ببینم نکنه از اینایی هستین که روزای تعطیل تا دوازده ظهر میخوابن؟
خب مشکلی نیست چون من خودم از اونام!
و پشت بندش،قاه قاه میخندد.
با بیحوصلگی میگویم:اینجا چی کار میکنی مانی صبح اول صبح؟؟
مانی با خنده میگوید:خبرخوبی براتون دارم،من دم آخر،از پرواز در رفتم!
اومدم که تعطیلات رو در کنار برادر و زن برادر عزیزم باشم...
به طرف نیکی برمیگردم،او هم به من نگاه میکند.
نمیتوانم خودم را کنترل کنم و یکصدا با نیکی،بمب خنده مان در خانه میپیچد.
پر از حال خوب میشوم.!
*
نیکی سینی چای را روی میز میگذارد و روبه روی من مینشیند.
مانی همچنان با آب و تاب تعریف میکند.
:_شما که با بغض و اشک و آه و گریه با مامانینا خداحافظی کردین و اونطور مظلوم از خونه
رفتین بیرون،من به خودم نهیب زدم...
گفتم "مانی،ببین این دو نفر دو تا آدم افسرده ی بیحال و دپرس و کم حرف و حوصله سربر
هستن...
حالا تعطیلات رو هم که پیش هم باشن،ای وای...
دیگه بدتر...
با وجود اینکه اونجا خیلی بیشتر بهم خوش میگذشت،ولی فداکاری کردم که تعطیلات شما رو با حضور خودم طلایی کنم...
ظرف خامه را جلوی نیکی میکشم.
به طرف مانی برمیگردم
:+خدای اعتمادبه نفسیها!من تو رو میشناسم بچه!
مانی لب به دندان میگیرد و دست روی دست میکوبد.
با حالت بهت و تأسف میگوید
:_نوچ نوچ نوچ...مسیح واست متاسفم...
این بود جواب خوبی؟؟
به خاطر شما قید سفر لندن رو زدم،از دیدن عمووحیدجونم صرفنظر کردم...
حالا این جای تشکرته؟
به طرف نیکی برمیگردد،مانی استادِمظلوم نمایی است!
:_میبینی نیکی؟؟تو چجوری این آدمو بیستوچهارساعت در روز تحمل میکنی؟؟
مثل یه برجزهرماره،آه
نیکی با لبخند کنترل شده،زیرچشمی نگاهی به من میکند و بعد به طرف مانی برمیگردد:من از
شما ممنونم که به خاطر ما قید سفرو زدین.واقعا ممنون،دیشب که با مامان و بابا خداحافظی
کردم ،حس غربت ،داشت دیوونم میکرد...ولی الان که شما هستین حالم خوبه..
مانی همچنان با حالت مسخره ی چهره اش می گوید
:_آخه من که میدونم تو چقدر خوبی...ولی راجع این آدم دارم حرف میزنم...
میبینی؟
ِ حالا الان بهتره..مجرد که بود یه گوشت از خودراضی بود که لنگه نداشت
ِ مغرور
تلخ ، بداخلاق ...
من نمیدونم معیار مامانمینا واسه نامگذاری چی بوده!نه چشم رنگی و خوشگله مثل حضرت عیسی مسیح!
نه اخلاق انبیا رو داره که بگیم مامان و بابا رو یاد حضرت عیسی میانداخته!
🔷🦋🔷🦋🔷🦋🔷🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸