eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.5هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
دستی به لباسم می کشم. پیراهن آبی ساده با روسری ابر و بادی که با مسیح خر یدیم. با نفس عمیقی هوا را به داخل ریه هایم می فرستم و به قصد در زدن دستم را بلند می کنم. اما قبل از این که دستم روی در فرود بیاید در باز می شود و مسیح در چهارچوب ظاهر. لبخندی می زنم تا پشت آن هول شدنم را پنهان کنم. مسیح اما لبخندی از ته دل به صورتم می پاشد:به به سلام نیکی خانم صبح بخیر. مثل خودش با خوشرویی می گویم :_صبح شمام بخیر می خواستم بیدارت کنم. دستش را میان موهایش فرو می برد. می داند که این کارش دل می برد از من؟ می گوید:نه نخوابیدم ... منم مثل تو گفتم دو سه ساعت ارزش خوابیدن نداره رفتم یه دوش گرفتم بعد مثل پسربچه ها لباس نو پوشیدم. و پشت بندش بلند می خندد . نگاهی به لباس هایش می کنم. پیراهن آبی آسمانی پوشیده با شلوار سرمه ای. لبخند می زنم:راستش منم خوابم نبرد حوصله ام سر رفته بود. :_کاش میومدی پیش من منم حوصله ام سر رفته بود. لبخندم عمیق می شود. بوی عطر تلخش را مثل شیرین ترین رایحه شکوفه های بهاری به ریه هایم می فرستم. چرا این مرد را با تمام تفاوت هایش مثل یک اسطوره ستایش می کنم. قدمی به جلو بر میدارد کنار می کشم. برابرم می ایستد و من سرم را بلند می کنم. با لحن خاص و شیطنت مخصوصش می گوید:می گم صبحونه رو امسال بخوریم یا سال بعد? شانه بالا می اندازم و مثل خودش می گویم :هر جور شما صالح بدونی خنده روی لب هایش می شکفد. باید از این لحظه ، فرار کنم. به طرف آشپزخانه می روم. مسیح پشت سرم می آید. پشت میز می نشینم و می گویم:بفرمایید خواهش می کنم منزل خودتونه. می خندد ،صدای خندیدنش بند دلم را پاره می کند. تمام آن چیزی که از او در دل من تلنبار شده بعدها خوره جانم خواهد شد. شاید من بتوانم بدون آب ، غذا و حتی هوا زندگی کنم اما بدون او هرگز...... مطمئنم این حسی که درون قلبم جوانه زده تنها یک بار در تمام عمرم اتفاق می افتد. در حالی که پشت میز می نشیند، میگوید :اختیار دارید خونه ی امید ماست. لبخند می زنم از ته دل. بدون هیچ حرفی مشغول خوردن می شویم. روی تکه ای نان تست، کره می مالم و رویش کمی مربا می زنم. مسیح لقمه درون دهانش را قورت می دهد و می گوید:نیکی این یه هفته رو اصلا نبودی...نه این که نباشی... ولی واقعا نمی دیدمت .دلم برات تنگ شده بود. سر تکان می دهم : +گفتم که...باید به خودم وقت می دادم.نیاز به خلوت داشتم. با دلهره می گوید:حالا تصمیم گرفتی؟ سر تکان می دهم و با لبخند می گویم:آره راست می گویم. تصمیم خودم را گرفته بودم. با خودم بنا گذاشتم و گفتم:"قرار نیست هیچ اتفاقی بیفتد. همه چیز مثل قرار قبلی پیش می رود. بعد از اینکه پدر بزرگ از آشتی بابا و عمو محمود مطمئن شد... هر چیز که بین من مسیح بوده پایان می گیرد". اما دیشب....اما اخمش....اما برق چشم هایش... پایم را سست کرد مردد شدم. نمی دانم...... باید خوب فکر کنم. اما چیزی که الان مشخص است ،نمی توانم ساعات اخر این سال را بد خلق باشم. نمی خواهم و نمی توانم. مگر دلم می آید شادی کنار هم بودنمان را به کام هر دویمان تلخ کنم ؟ تنها چیزی که از آن مطمئنم همین است. این فرصت ها تکرار نمی شود باید قدر شان را دانست...... لبخند روی لبم خیال مسیح را راحت می کند. با اشتها دوباره مشغول خوردن می شود. بی اختیار نگاهش می کنم نگاهی که می دانم دیگر گناه نیست. اوایل نسبت به صحیح بودن خطبه عقد شک داشتم. اما حالا بعد از پرس و جوهایی که با فاطمه کرده ایم مطمئن شدم که او حالا همسر من است. اما باز هم برابرش حدود شرعی را رعایت می کنم. نمی خواهم اتفاقی بیفتد که بیش از این مرا در باتلاق تردید بکشاند. مسیح با خجالت می گوید:دوست داشتم خرید خونه را با هم بکنیم . اما چون تو یکم بی حوصله بودی گفتم مزاحمت نشم.....خودم تنهایی خرید کردم ببخشید. چه قدر عوض شده... تغییر را در لحظه لحظه کارهایش می شود حس کرد. می گویم :نه بابا این حرفا چیه....فقط حیف شد نتونسنیم واسه سفره هفت سین چیزی بگیریم. مسیح لبخند می زند:حالا چیزی نشده که جورش می کنیم فوقش هفت شینی چیزی می چینیم.🔷🔷🔷🔷🔷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸