eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
بقیه صبحانه را در سکوت کامل می خوریم. فقط گاهی سر که بلند می کنم متوجه نگاه های زیرکی مسیح می شوم. برای جمع کردن میز که بلند می شوم،مسیح سریع می گوید:نه بابا خانم...صبحانه رم با چاشنی خجالت خوردیم تو برو به کارات برس من خودم میزو جمع می کنم. می خواهم مانع شوم که می گوید:عه..لج نکن دیگه دختر خوب .تو برو ببین واسه هفت سین چکار می تونیم بکنیم؟ ناچار سر تکان میدهم وبه طرف اتاق میروم. وقت زیادی تا تحویل سال نمانده. فکر میکردم سال تحویل را میهمان رادان باشیم. اصلا هم در این حال و هوا نبودم که به فکر هفت سین باشم. بی فکر و بی هدف دور خودم میچرخم. سماق و سیر که در آشپزخانه پیدا میشود. سکه هم که داریم،بین کادوهای عقدمان چندتایی سکه بود. ساعت هم که... از اتاق ساعت کوکی کوچکم را برمیدارم و به طرف آشپزخانه میروم. مسیح مشغول شستن فنجانهاست. با دیدنم میگوید :+پروژه به کجا رسید،مهندس؟! ساعت را نشانش میدهم،کابینت زیر اجاق را باز میکنم و در همان حال میگویم :_فعال همین.. ببینم سماق و سیر هم از اینجا پیدا می کنم... شاید بشه از خانم آشوری هم یه چیزایی قرض گرفت! ظرف سماق را درمیآورم. با دو پیاله ی سفید که یک ردیف گلهای ریز طلایی نزدیک لبهاش نقاشی شده. درون یکی از پیاله ها سماق میریزم و درون دیگری،یک حبه سیر میگذارم. مسیح میگوید :+فکر میکنم سرکه هم داشته باشیم.. سر تکان میدهم :_نه،نداریم... به طرف سالن میروم. رومیزی ترمه ی سفید و طلایی ر ا برمیدارم و روی میز گرد کوچک خاطره،میاندازم. آینه ی کوچک را رویش میگذارم و قرآن را برابزش باز میکنم. ساعت سفیدم را کنار قرآن و پیاله های سماق و سیر را کنارشان میچینم. صدای رفت و آمد از راهرو میآید. آرام به طرف در میروم و از چشمی بیرون را نگاه میکنم. چند مرد و زن جوان با چند بچه ی کوچک به طرف خانه ی آقای آشوری میروند. فکری به سرم میزند. چادرم را سر میکنم و از خانه بیرون میروم. در واحد آقای آشوری را میزنم. خانم آشوری،پیرزن مهربان همسایه در را باز میکند. * دور میز نشسته ایم. سبزه و ماهی و سرکه و سمنو،از خانم آشوری گرفتم! بچه هایشان برای سال نو مهمان منزلشان بودند و هرکدام سبزه و ماهی آورده بودند! مسیح نگاهی به ساعت میکند. میگویم :_ساعت هشت سال تحویله...اینم از سال نود و چهار.... بلند میشوم :_ببخشید..چند دقیقه بعد میام. :+کجا میری؟ نگاه کوتاهی به مسیح میکنم :_زود میام،یه دعا بخونم و بیام :+میشه همینجا بخونی؟ نگاهی به اطراف میاندازم. سر تکان میدهم. :_الان برمیگردم. چادرنماز و مفاتیحم را برمیدارم و دوباره وارد سالن میشوم. بدون توجه،به مسیح،روی فرش کوچک وسط سالن،مینشینم و زیارت عاشورا را شروع میکنم. یک لحظه حواسم پرت مسیح میشود. دستش را زیر چانه اش گذاشته و نگاهم میکند،انگار جذابترین و مهیج ترین فیلم را تماشا میکند. سر تکان میدهم و دوباره مشغول خواندن میشوم. لعن آخر را میفرستم و برای سلام،از جا بلند میشوم. به طرف قبله،منتهی کمی به سمت راست مایل میشوم،دست روی سینه میگذارم،کمی سرم را خم میکنم و به سیدالشهدا و حضرت زینالعابدین و فرزندان و یاران حضرت درود میفرستم و سر جایم مینشینم. "اللهم خص انت اول ظالم بالعن منی"... بدون توجه به مسیح که از نشستن و برخاستنهایم تعجب کرده به سجده میروم. "اللهم لک الحمد،حمد شاکرین"... سرجایم مینشینم. اشکی که همیشه،بعد از سلام آخر از چشمم میچکد،با سرانگشت میگیرم و دو رکعت،نماز زیارت میخوانم. سلام آخر را که میدهم،سریع بلند میشوم. دوست ندارم معرض توجه باشم،بالاخص که مسیح بی هیچ حرکتی همچنان به من خیره شده. چادر و مفاتیحم را روی میز میگذارم و به طرف هفت سین کوچک مان میروم.💐💐💐💐💐 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸