eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
با هیـــجــان میپرسم:از کجا فهمــیدین؟ عمــو وحید،مهربان نگاهم میکند:چی رو؟ :_از کجا فهمیدین من به کمک احتیاج دارم؟ :+اگه بڱم قول میدی ناراحت نشی؟ :_چــرا باید ناراحت بشم؟ :+حالا اول قول بده! :_خیلی خب،قــــــول :+منیــــرخانمـ آمارت رو بهم میداد. :_منیر؟ سر ٺکان میدهد و آرام میخندد. گیج شده ام. دقیقا نمی فهمم چرا منیر به او میگفته... اصلا چه گفته؟ متوجه حالتم میشود،باز هم دلنشین میخندد. دستش را جلوی صورتم تکان میدهد:حواست کجاست فرمانده؟ :+چی؟ :_هیچی..شب عاشورا،منیرخانم بهم زنگ زد. گفت که تو مدام داری گریه میکنی و مامان و بابات هم نیستن.. نگران شدم. منیرخانم گفت تو مداحی گوش دادی. همونجا فهمیدم تو داری عوض میشی... یا حداقل این پتانسیل رو داری که عوض بشی...می دونی؟ هر چشمی لیاقت گریه واسه سیدالشهدا رو نداره... گذاشتم تنها باشی و فکر کنی و تحقیق. میدونستم تو آدمی نیستی که راحت چیزی رو قبول کنی. به تنهایی و تفکر احتیاج داشتی... چند وقت بعد شنیدم پات شکسته. یه مدت بعد،منیر خانم گفت بعد از باز کردن گچ پات،دیگه همراه مامان و بابات مهمونی نمیری،گفت که رفتی و نهج البلاغه خریدی. فهمیدم دیگه وقتش شده که خودم وارد عمل بشم. بهت ایمیل زدم و خواستم که قرآن بخونی. بعدا از منیر شنیدم که قرآنشو دزدیدی.. و بلند میخندد،خجالت میکشم:عه عمــــــــو؟ :_جانم .... اولین باره که صدام کردی. چه قشنگه برادرزاده ی ماهی مثل تو داشتن.. در دلم میگویم:و چه خوب است داشتن عمو و همراهی مثل تو... :+خب...بعدش.. :_بعدشم که دیگه خودت میدونی،وقتی ایمیل زدی و گفتی که من فرشته ی نجاتتم،فهمیدم دیگه تموم شد.. وقتش شد که از پیله دربیای. خواستم راجع چادر باهات حرف بزنم. ولی باور کن حتی فکرشم نمیکردم که بدویی بری چادر بخری.. :+کشتی پهلوگرفته،تازه تموم شده بود،راستش از حضرت زهرا)علیها السالم( خجالت میکشم. :_قشنگترین پروانه،اونیه که از پروانه بودنش لذت ببره، بهترین دخترمحجبه هم اونیه که به حجابش افتخار کنه..میفهمی نیکی؟ سرم را آرام تکان میدهم. :_حالا تو تعریف کن از شب عاشورا برایش میگویم،تا مسجد رفتن های پنهانی و مطالعه های سردرگم و درهم از سایت های مختلف... تا پیرزنی که نگذاشت در صف اول بایستم،تا شکستن پایم و باز هم دیدن نام }حسین بن علی{ و اینکه عاشقش شدم،تا خواندن قر آن و اولین نماز و حس قشنگ صحبت با خدا... برایش از مسجد و مشدی و سیدجواد هم میگویم . تا سر کردن چادر برای بار اول واکنش مامان... باحوصله و بادقت تمام حرف هایم را گوش میدهد،گاهی نظر میدهد و گاهی جزئیات بیشتر میخواهد. گارسون سفارش هایمان را روی میز میچیند و حرف های من هم تمام میشود. :_امر دیگه ای دارین آقا؟ :+نه ممنون عمو به طرف من بر میگردد:نیکی بیا یه قولی بهم بدیم. :_چه قولی؟ :+قول بدیم هیچ وقت و هیچ جا،راجع کسی قضاوت نکنیم... هم من به تو،هم تو به من قول بده. فکر کن اگه سیدجواد هم مثل اون خانم تو رو قضاوت میکرد،ممکن نبود تو دوباره به دین علاقه مند بشی،درسته؟ سر تکان میدهم. ادامه میدهد:اینجاست که شاعر میگه:تا با کفش های کسی قدم برنداشتید راه رفتنش رو نقد نکنید. می خندم:شاعــــــر؟؟ این شــعـر بود؟؟ :+بهم قول میدی؟ و دستش را برابرم دراز میکند. به گرمی دستش را میفشارم. اولین بار است که حس قشنگی در وجودم جریان می یابد.. اولین بار نیست که با مردی به غیر از پدرم دست میدهم... بارها با دیگران دست داده ام،اما هیچگاه این حس را تجربه نکرده بودم،جز در آغوش پدرم. لبخندی،ناخودآگاه روی لبانم مینشیند. :+چرا میخندی؟ حسم ر ا برایش توصیف میکنم. میدونی چرا این حس قشنگ رو درک کردی؟ واسه اینکه من َمحَرم تو ام. مثل پدرت... حس حمایت بهت دست داد،مگه نه؟ چون از محدوده و چهارچوبی که خدا واسمون تعیین کرده،بیرون نرفتیم.. چقدر حرف هایش بوی حق میدهد،بوی انصاف... :_ممنون از اینکه اومدین. :+غذات رو بخور ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ ☘ 🌹☘ 🌹🌹☘ 🌹🌹🌹☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸