#مسیحاےعشق
#پارت_شصتچهارم
دوباره زیر چشم هایم دست میکشم،مبادا کسی اشکهایم را بفهمد. چادرم را مرتب میکنم.
باردیگر به صاحب امامزاده سلام میدهم و از ساختمان خارج میشوم. هوای بیرون سرد است،بین
دست هایم، ها میکنم و بخار از دهانم خارج میشود. عمو و آقاسیاوش را میبینم که ورودی
ایستاده اند. آرام و موقر به طرفشان قدم برمیدارم. سرما باعث شده هردو سرشان پایین باشد و
دست هایشان در جیب. نزدیکشان که میشوم،سلام میدهم. آقاسیاوش بدون بلندکردن
سرش،میگوید:سلام، قبول باشه.
:_ممنون،از شما هم.
عمو،سرش را بلند میکند و با لبخند نگاهم میکند: سلام عمو خوبی؟قبول باشه.
کنارشان میایستم. عمو میگوید:خب بریم؟
با آقاسیاوش همزمان میگوییم:بریم.
عمو میخندد؛سرم را پایین میاندازم.حس میکنم گونه هایم گل انداخته اند .
سوار ماشین میشویم.
آقا سیاوش دستهایش را جلوی خروجی بخاری میگیرد و میگوید:وحید جون من برو یه چیزی
بخوریم..
_چشم داداش شکموی خودم! اینورا یه کبابی بود،دفعه ی قبل که اومدیم..یادته که
:_آره یادمه،بریم همونجا..
عمو میگوید:هان خاتون؟بریم؟
میگویم:آره بریم
★
دست هایم را بهم میمالم و روبه روی عمو مینشینم
میگویم:یه کمی سرده ها،نه؟
عمو کتش را به طرفم میگیرد
:+خب مگه مجبوریم؟من که از اول گفتم بریم تو بشینیم. بیا اینو بپوش
:_نه خودتون بپوشین
:+تعارف نکن دیگه بچه،بگیرش
:_نــــمیگیـــرم،چهار بخشه!
:+نخوا،خودم میپوشم...
کتش را میپوشد. با لحن سرزنشگرانه میگوید
:+حالا سرما ک خوردی،هه هه هه به ریشت میخندم...
از لحنش خنده ام میگیرد
:_عمو من ریش دارم؟؟ یه نگاه به آینه بندازین،ریش تو صورت جنابعالی تجلی پیدا کرده
:+مرد باید ریش داشته باشه،راستی نیکی،دوستت فاطمه،هم سن خودته؟
مشکوک از پرسش ناگهانی اش راجع فاطمه نگاهش میکنم:چطور؟؟
:+دو کلوم نمیشه باهات حرف زدا... به همه چی شک داری!
لبخند میزنم و سری میچرخانم. آقاسیاوش را میبینم که کمی دورتر پشت به ما ایستاده و با
تلفن حرف میزند. عمو،رد نگاهم را دنبال میکند.
:+سیاوش ،با حاج خانم مشکل پیدا کرده
:_چی؟
:+میدونی چرا ما یهویی اومدیم؟سیاوش از دست مهموناشون فرار کرد
:_مهمون؟
:+آره،عمه اش و دخترعمه اش...پرواز ما صبح بود،مال اونا عصر! سیاوش هم تا فهمید اونا
میان،پاشو کرد تو یه کفش که وحید پاشو بریم ایران،به خاطر اختلافش با حاج خانم
:_خب سر چی اختلاف دارن؟
:+میدونی،از قدیم سیاوش و دخترعمه شو... چی میگن...آها،به اسم هم خوندن و این حرفا...
عقد پسردایی و دخترعمه رو تو آسمونا بستن و از اینا ..
نمیدانم چرا،حس میکنم قلبم تا دهانم بالا میآید و پایین میرود..آب دهانم را قورت میدهم.
:_اونکه مال دخترعمو و پسر عموعه
:+حالا هرچی...
:_خب حاج خانم مخالفه؟
:+نه،حاج خانم از خداشه،سیاوش مخالفه،چه بدونم؟ میگه یه نفر دیگه رو دوست داره...
سعی میکنم رفتارم،عادی جلوه کند
:_حاج خانم که منطقی بود...
:+االانم منطقیه،به سیاوش میگه:خب مگه یه نفر رو دوس داری ،بگو کیه،من برم
خواستگاری..ولی سیاوش همینطوری نگاش میکنه،حاج خانم هم خیال میکنه سیاوش دروغ
میگه.
نفسم را حبس میکنم
:_حالا دروغ میگه؟
:+نمیدونم....آخه اگه واقعا به یه نفر علاقه داشت،حتما به من میگفت..لام تا کام چیزی نمیگه..
به طرف آقاسیاوش برمیگردم. کلافه دست در موهایش میکند.مشخص است که نمیتواند طرف
پشت تلفن را مُجاب کند.
:+حاج خانم میگه بابا،یه کلمه بگو،یه اسم فقط.. اما سیاوش میگه یا اون دختر،یا هیچکس
سرم را پایین میاندازم،چرا اینطور شده ام...دلم نمیخواهد به هیچ چیز فکر کنم. از فکری که به
سرم افتاده،لرزه به جانم میافتد... خدایا،من چرا اینطور شده ام؟؟
چرا دلم خواست،آن دختر من باشم؟
گارسون،سینی کباب ها را بین من و عمو میگذارد،باز هم نگاهم کشیده میشود سمت آقاسیاوش
که همچنان با تلفن حرف میزند. با دست راست موبایل را گرفته و دست چپش را داخل جیب
کاپشنش کرده. با پایش به یک سنگ کوچک ضربه میزند و به طرف ما برمیگردد.
کلافگی رفتارش،دلم را آشوب میکند.. دلم میخواهد نگاهم را بدزدم،اصلا به او فکر نکنم و اینقدر
دخترعمه اش را در ذهنم به تصویر نکشم.. اما نمیتوانم...
ناخودآگاه،سعی میکنم دخترعمه اش را نقاشی کنم.. دلم میخواهد زیبارو و خوش اخلاق
نباشد...
سرم را پایین میاندازم.. چرا اینطور شده ام؟؟
دلیل دل آشوب قلبم چیست؟؟
این رخت شوی خانه چیست که امروز درون قلبم افتتاح شده؟
☘
🌹☘
🌹🌹☘
🌹🌹🌹☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸