#مسیحاےعشق
#پارت_صدبیستم
:_آره بابا،مهم نیست
:+حالا چی شده بود اینقدر هول هولی اومدی دنبالم؟
:_از خونه فرار کردم
:+چی؟؟
:_مامان و زنعمو داشتن میرفتن خونه رو بچینن
:+کدوم خونه؟
:_خونه ی مسیح
میخواستن وسایل منو ببرن اونجا...
خانه ی مسیح... وسایل من،آنجا چه میکند؟
فاطمه میایستد
به طرفش برمیگردم
:+نیکی باورم نمیشه..یعنی...یعنی تو فردا عروس میشی؟
چشمانم را میبندم،حس میکنم بدنم میلرزد.
سرم را آرام تکان میدهم..
فاطمه دستانم را میگیرد.
زیر لب میگوید
:+وای چه آرزوها و برنامه ها که واسه عروسی تو داشتم...
:_عیب نداره،همشو عروسی تو اجرا میکنم..
لبخند میزند،بیجان... درک میکنم حالش را...
انگار در سالنی نشسته و نظاره گر نمایش شکنجه بی رحمانه ی تقدیر با خواهرش است... من
هم حس او را دارم..
با این تفاوت که من،مشغول دست و پنجه نرم کردن با تقدیرم...
آن خواهر،منم
💞
:_نیکی....نیکی بلند شو دیگه... نیکی دیر شد...
صدای مامان،مجبورم میکند که بلند شوم...
دیشب تا نیمه های بامداد خواب به چشمانم نیامد..
آنقدر فکر و خیال کردم و آینده را به دستان مهربان خدا سپردم،تا خوابم برد.
روز پر از اتفاقی در پیش دارم... میدانم...
بلند میشوم،هنوز چشمانم نیمه بازند..
مامان ، داخل کمدم فرو رفته.
:_دختر پاشو دیگه.. بدو دوش بگیر،الان آرایشگر میاد...
چشمهایم را تا آخرین حد ممکن باز میکنم
:+چی؟؟
مامان برایم یک بلوز یقه ایستاده ی حوله ای، با یک شلوار گرمکن روی تخت میاندازد.
:_بیشتر لباسات رو بردیم خونه ی جدیدتون...
اینجا چیز زیادی نداری...
ببین برات لباس گرم گذاشتم بعد حموم بپوش یه وقت سرما،نخوری.. داری میری مسافرت..
راستی معلوم نشده فعال کجا میرین؟؟
بلند میشوم،موهایم را پشت گوش میدهم و میگویم
:+مامان کی داره میاد اینجا؟؟
:_مژده جون میاد..میدونی که،کارش عالیه... با شراره تصمیم گرفتیم اون بیاد اینجا..
:+مامان زنگ بزنین بگید نیاد لطفا
دستم را میگیرد و به طرف آینه میکشاندم
:_یه نگاه به خودت بنداز... شبیه روح شدی.. بذا یه کم رنگ بیاد تو صورتت... آخ نیکی قبالها
خیلی خوب به خودت میرسیدی...
:+مامـــــــان؟
:_گفتید مراسم نگیریم،گفتیم باشه.. ولی قرار نیست تو عکسا بی روح دیده بشی که...شراره
جون زنگ زده آتلیه رو هم هماهنگ کرده...
:+مامــــــــــان،به آتلیه هم فکر کردین؟؟
:_معلومه،آبی از شما گرم نمیشه که.. خودمون باید یه فکری میکردیم دیگه..
وا میروم.. از شر مراسم به سختی راحت شده بودیم
حالا آرایشگر و آتلیه را کجای دلم بگذارم..
مامان حوله ام را بغلم میگذارد
:_بسه بیا برو...
وای خدای من...
میدانستم روز شلوغی است،اما نه تا این حد..
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸