eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
:_آره بابا،مهم نیست :+حالا چی شده بود اینقدر هول هولی اومدی دنبالم؟ :_از خونه فرار کردم :+چی؟؟ :_مامان و زنعمو داشتن میرفتن خونه رو بچینن :+کدوم خونه؟ :_خونه ی مسیح میخواستن وسایل منو ببرن اونجا... خانه ی مسیح... وسایل من،آنجا چه میکند؟ فاطمه میایستد به طرفش برمیگردم :+نیکی باورم نمیشه..یعنی...یعنی تو فردا عروس میشی؟ چشمانم را میبندم،حس میکنم بدنم میلرزد. سرم را آرام تکان میدهم.. فاطمه دستانم را میگیرد. زیر لب میگوید :+وای چه آرزوها و برنامه ها که واسه عروسی تو داشتم... :_عیب نداره،همشو عروسی تو اجرا میکنم.. لبخند میزند،بیجان... درک میکنم حالش را... انگار در سالنی نشسته و نظاره گر نمایش شکنجه بی رحمانه ی تقدیر با خواهرش است... من هم حس او را دارم.. با این تفاوت که من،مشغول دست و پنجه نرم کردن با تقدیرم... آن خواهر،منم 💞 :_نیکی....نیکی بلند شو دیگه... نیکی دیر شد... صدای مامان،مجبورم میکند که بلند شوم... دیشب تا نیمه های بامداد خواب به چشمانم نیامد.. آنقدر فکر و خیال کردم و آینده را به دستان مهربان خدا سپردم،تا خوابم برد. روز پر از اتفاقی در پیش دارم... میدانم... بلند میشوم،هنوز چشمانم نیمه بازند.. مامان ، داخل کمدم فرو رفته. :_دختر پاشو دیگه.. بدو دوش بگیر،الان آرایشگر میاد... چشمهایم را تا آخرین حد ممکن باز میکنم :+چی؟؟ مامان برایم یک بلوز یقه ایستاده ی حوله ای، با یک شلوار گرمکن روی تخت میاندازد. :_بیشتر لباسات رو بردیم خونه ی جدیدتون... اینجا چیز زیادی نداری... ببین برات لباس گرم گذاشتم بعد حموم بپوش یه وقت سرما،نخوری.. داری میری مسافرت.. راستی معلوم نشده فعال کجا میرین؟؟ بلند میشوم،موهایم را پشت گوش میدهم و میگویم :+مامان کی داره میاد اینجا؟؟ :_مژده جون میاد..میدونی که،کارش عالیه... با شراره تصمیم گرفتیم اون بیاد اینجا.. :+مامان زنگ بزنین بگید نیاد لطفا دستم را میگیرد و به طرف آینه میکشاندم :_یه نگاه به خودت بنداز... شبیه روح شدی.. بذا یه کم رنگ بیاد تو صورتت... آخ نیکی قبالها خیلی خوب به خودت میرسیدی... :+مامـــــــان؟ :_گفتید مراسم نگیریم،گفتیم باشه.. ولی قرار نیست تو عکسا بی روح دیده بشی که...شراره جون زنگ زده آتلیه رو هم هماهنگ کرده... :+مامــــــــــان،به آتلیه هم فکر کردین؟؟ :_معلومه،آبی از شما گرم نمیشه که.. خودمون باید یه فکری میکردیم دیگه.. وا میروم.. از شر مراسم به سختی راحت شده بودیم حالا آرایشگر و آتلیه را کجای دلم بگذارم.. مامان حوله ام را بغلم میگذارد :_بسه بیا برو... وای خدای من... میدانستم روز شلوغی است،اما نه تا این حد.. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸