#مسیحاےعشق
#پارت_صددهم
*مسیح*
حس میکنم چیزی از جیب مانی زمین میافتد، نگاه میکنم،کاغذی کنار پایم افتاده. مانی به طرف
نیکی برمیگردد.
خم میشوم تا کاغذ را بردارم،یک آن یادم میافتد مانی فراموشکار است ،با اینکه از خلقیات نیکی
خبر دارد،اما...
کاغذ را برمیدارم و قبل از اینکه بلند شوم،آهسته میگویم
:_دستت رو بنداز مانی...
بلند میشوم،به وضوح رنگ نیکی پریده...
مانی دست در موهایش میکند
:+شرمنده... ببخشید حواسم نبود...
عمو و زنعمو میروند و نزدیک مامان و بابا مینشینند.
نیکی کنار پدرش مینشیند،اضطراب به وضوح از حرکاتش پیداست..
پای راستش را روی پای چپ میاندازد و مدام تکانش میدهد.
درست روبه روی نیکی مینشینم،سرم را پایین میاندازم و حر کات جمع را کنترل میکنم.
مانی هم کنار من مینشیند.
مامان خیلی زود با زنعمو صمیمی شده و با هم گرم صحبت اند..
نیکی با گوشه های روسری اش بازی میکند. و سکوت وحشتناکی بین عمومسعود و بابا برقرار
است...
تک سرفه میکنم تا مامان متوجه یخ جمع بشود.
مامان نگاهم میکند و تصنعی میخندد
:_آقامسعود ما خیلی مشتاق دیدارتون بودیم...
عمو سرش را پایین میاندازد.
هیچ نمیگوید،غرورش برای من اما ستودنی است...
پس بابا راست میگفت که من شبیه عمومسعود هستم..
باز هم نگاهم به نیکی میافتد،همچنان سرش را پایین انداخته...
بابا پوزخند میزند:بازم دست این دو نفر،نیکی و مسیح،درد نکنه.. بعد مدت ها باعث دیدار من و
مسعود شدن..
عمومسعود میگوید:فقط اینجاییم به خاطر نیکی و مسیح... خواهشا حرف دیگه ای جز این دو
نفر زده نشه...
لحن سرد و محکمش همه را متعجب میکند.
چند لحظه طول میکشد تا بابا به خودش بیاید
دوباره میگوید:باشه برادرلجباز من... باشه...
خب...این دونفر که حرفاشون روباهم زدن و خودشون بُریدن و دوختن... میمونه چیزایی که واسه
ما بزرگتراست..
پوزخند عمومسعود،از چشم من دور نمیماند.
مامان میگوید :بله دیگه.. داریم باهم فامیل تر میشیم.
بابا دوباره ادامه میدهد:خب مسعود..نظرت رو چند تاس؟؟
نیکی سرش را بلند میکند و با تعجب به بابا نگاه میکند.
درست مثل یک دختربچه،چشمانش را گرد می کند.
حرکاتش بامزه اند،حق دارد... هنوز نمیداند بابا عادت دارد همه چیز را مثل یک معامله تصور
کند.
به طرف من برمیگردد. چشمانش از تعجب گرد شده اند.
لب میزنم:مهریه
متوجه میشود،آهان میگوید و سرش را تکان میدهد.
عمومسعود به طرف من برمیگردد و خطاب به بابا میگوید:پسرت چند تا میتونه بده؟
مثل خودش،با غرور میگویم:هرچند تا امر کنید عموجان
نیکی آرام میگوید:فقط یکی..
این بار نوبت من است که با تعجب نگاهش کنم. نگاه همه معطوف او میشود،سرش را پایین
میاندازد.
عمو میپرسد:چی؟
نیکی سرش را بلند میکند و به چشمان پدرش خیره میشود:باباجان..فقط یه سکه...
بابا لبخند میزند:باشه دوهزار تا واسه خاطر پدرعروس،یه دونه واسه خود عروس خانم.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸