#مسیحاےعشق
#پارت_صدسوم
میخواهم پیاده شوم که عمو کمربند ایمنی اش را باز میکند،برمیگردم.
:_شما نه،عمو
:+شوخی میکنی؟ من نیام؟؟ این ماشین،ماشین مسیحه
به اتومبیلی که جلوتر پارک شده اشاره میکند.
:_عمو همه چیز رو براتون توضیح میدم... فقط باید بذارین اول خودم باهاش صحبت کنم...
عمو،مستأصل مانده،لبخند گرمی میزنم و از ماشین پیاده میشوم.
بازهم چند دقیقه ای تا قرارمان مانده...
میبینمش،به نظر آدم خوش قولی است.
پشت همان میز صبح نشسته،لباس هایش همان، لباس های صبح...
فقط،چهره اش کمی خسته به نظر میرسد.
چشمانش را بسته،دستش را جلوی دهانش گذاشته و خمیازه میکشد.
چقدر در این حالت شبیه بچه هاست..
پشت میز مینشینم،چشمانش را باز میکند.
با دیدنم متعجب میشود،اما اصلا خودش را نمیبازد.
سلام میدهم
همانطور خشک و جدی،جواب سلامم را میدهد.
:+سلام،مثل اینکه کارم داشتین؟؟
:_صبح گفتین حرف هاتون ناقص موند...
پوزخند میزند
:+بله نذاشتین که کاملش کنم...
سعی میکنم مثل او،آرام باشم،یا حداقل آرام به نظر برسم.
:_ببینین،قبول دارم صحبت های صبح،اصلا دوستانه نبود،ولی حالا اومدم واضح در موردش حرف
بزنیم.
چیزی نمیگوید،فقط نگاهم میکند..
نگاهش نه گرمای خاصی دارد و نه احساسی...
سرد و بیروح است...
از نگاهش فرار میکنم و حرفم را ادامه میدهم
:_من امروز،تو موقعیتی قرار گرفتم،که اصلا دوست ندارم راجع بهش حرف بزنم... ولی به
پیشنهادتون فکر کردم...
سرش را بالا و پایین میکند و با دست،به گارسون اشاره میکند
:+صبح چیزی نخوردین...الان چی؟
:_اگه میشه یه فنجون چای
خیر ی از قهوه های امروز ندیدم!
رو به گارسون میکند
:+دو تا چایی لطفا
گارسون میرود.
دوباره نگاهم میکند،سرم را پایین میاندازم.
:+صبح،نشد ولی الان از اول براتون میگم...ببینید من رفتم پیش عمومسعود... تاکید می کنم
که من اینطور نگفتم ولی عمومسعود جوری برداشت کرد که انگار من و شما از قبل با هم
آشناییم... یعنی چطور بگم؟
نگاهم میکند،کلافه سرش را تکان میدهد
:+شد دیگه
:_چی شد دیگه؟
:+صحبتامون جوری پیش رفت که عمو فکر کرد من و شما خیلی وقته با هم.... دوستیم...
:_یعنی چی؟؟
:+من نمیخواستم اینطور بشه،ولی به نفعمون شد...
پوزخند میزنم، چرا مامان و بابای من باور ندارند که من،مثل خودشان نیستم...
:_مطمئنم بابام خوشحال شده وقتی فکر کرده من دوست پسر دارم...
این بار،پوزخند نمیزند،اما لبخند کم رنگی روی لبش مینشیند...
خیلی کم رنگ...
:+آره... واقعا خوشحال شد
سرم را چپ و راست میکنم...
ادامه می دهد
:+نمیدونم چه اصرار مسخره ایه،در این مورد هم دردیم... مامان و بابای منم خیلی اذیت
میکنن...
اما من کلا اهل این جور مسخره بازیا و وقت گذرونیا نیستم...نه اینکه شبیه شما فکر کنم.. ولی
از این کارم بدم میاد...
تحقیری در کلامش،به چشم نمیآید...
حرفش را ادامه میدهد
:+برای همین وقتی اومدم خونه تون،اونجوری رفتار کردم که شک نکنن...
:_فهمیدم
:+و اما اصل پیشنهاد من...
ببینید من و شما با هم ازدواج میکنیم،صوری .. با هم یه مدت تو یه خونه زندگی میکنیم،مثل دو
تا همسایه... ولی هیچکس حقیقت رو نمیدونه.. بعد بابای شما،مجبور میشه با بابای من آشتی
کنه ، یعنی شما مجبورش میکنین و پدربزرگ از شکایتش صرف نظر میکنه ...
:_این همه اصرار شما برای این آشتی کنون،فقط از روی احساسات بشردوستانه است؟
:+معلومه که نه...مطمئنا منم به منافع خودم میرسم...
:_چه منافعی؟؟
تیز نگاهم میکند،نکند حرف اشتباهی زده ام؟
:_ببخشید.... فکر کردم باید بدونم
:+مشکلی نیست،من از وابستگی متنفرم... از همون بچگی هم مستقل بودم.وقتی که
دبیرستانی بودم، تو کارخونه بابام حسابداری میکردم.یعنی از همون بچگی دستم تو جیب خودم
بود،تو دوران دانشجویی هم کار کردم،هم تو کارخونه بابا ،هم تو دوتا شرکت دیگه... اونقدر پس
انداز کردم تا تونستم یه شرکت واس خودم دست و پا کنم.. کوچیک و جمع و جوره،ولی خب مال
خودمه... به خاطرش دستم پیش کسی دراز نشده..حتی بابام...
:_این چه غرور عجیبیه تو خون آریاها!
:+شاید الان نیایش باشین.. ولی شمام در اصل آریایی...به هرحال...من به بابام قول دادم مال و
اموالش رو حفظ کنم،اونم در عوض بهم یه پولی میده.. یه پولی که میتونم باهاش شرکتم رو
گسترش بدم
:_شما که گفتین نمیخواین دستتون پیش کسی دراز بشه؟!
:+من با این ازدواج در واقع دارم واسه بابام کار میکنم،مثل یه کارمند... این ازدواج صوری....
از کوره درمیروم،از این اصطلاح متنفرم...
چشمانم را میبندم و محکم میان کلامش میدوم
:_میشه اینقدر نگین ازدواج صوری؟
پوزخند میزند و به پشتی صندلی اش تکیه میدهد
:+خب صوریه دیگه...
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی