#مسیحاےعشق
#پارت_صدسیسوم
چند قدم رفته را بازمیگردم و روبه رویش مینشینم.
سرش پایین است و با بندهای انگشتانش بازی میکند.
کلافه پای راستم را روی پای چپ میاندازم و نفسم را،با صدا تحویل هوای زمستان میدهم.
سر بلند میکند و اطراف را میکاود.
حوصله ام سر رفته. پاکت نازک سیگار و فندک را از جیب داخلی کتم درمیآورم.
چند ضربه به پاکت میزنم و سیگاری درمیآورم.
سیگار را بین لب هایم میگیرم و با فندک روشنش میکنم.
میدانم با تعجب،مثل بچه ها،نگاهم میکند ؛ مطمئنم...بدون اینکه نگاهش کنم.
فندک را روی میز مقابلم میگذارم و سیگار را ماهرانه بین دوانگشتم میگیرم.
دود ر ا از دهانم بیرون میدهم و نگاهی با آسودگی و بیخیالی به نیکی میاندازم.
چشمانش گرد شده و خیره به حرکاتم،مردمک چشمانش بالا و پایین میشود. اولین بار است که
سیگار کشیدنم را میبیند.
سیگار را به طرفش میگیرم
:+میکشی؟
از جا میپرد،حرکتش قابل پیش بینی بود!
با حرص دندان هایش را روی هم فشار میدهد و دستش گوشه ی چادر را مچاله میکند.
به زحمت،خنده ام را کنترل میکنم.
با غیظ میگوید
:_ جان
نه خیر،نوشِ
و پشت میکند به من و به طرف خانه میرود.
لبخند سردی کنج لبم مینشیند.
کاش این دختربچه،بازی را نبازد...
🎗💧
*نیکی*
با عصبانیت دستگیره را فشار میدهم و در را به داخل هل میدهم.
وارد که میشوم،هُرم دلنشین گرما،پوستم را نوازش میدهد.
زنعمو در حالی که ظرف شیرینی در دست دارد از آشپزخانه خارج میشود.
:_عه دخترم اینجایی؟بیا بریم مامانت اینام رسیدن..
لبخندی مصنوعی،نقاب غم هایم میشود.
جلو میروم و هم گام با زنعمو،وارد سالن میشوم.مامان و بابا،مانی و عمو وحید روی مبل ها نشسته اند
سلام نسبتا بلندی میدهم و کنار عمووحید مینشینم
عمو با مهربانی و نگرانی صورتم را میکاود.
لب میزنم:خوبم.
عمومحمود موبایل در دست،وارد میشود.
به احترامش بلند میشویم،من؛عمووحید و مانی..
تکبر بابا در برابر برادرش،حیرت آور است.
عمو محمود لبخندی به صورت من میپاشد و رو به جمع میگوید:ببخشید.. تلفن،ضروری بود
باید جواب میدادم...
بابا پوزخند میزند.
زنعمو متوجه سنگینی فضاست،با اضطراب میگوید:شام حاضره،بهتره بریم شام بخوریم... نظرت
چیه افسانه جون؟
مامان لبخند گرمی میزند:پیشنهاد فوق العاده ای. مگه نه مسعودجان؟
بابا، مامان را با تحسین از نظر میگذراند و دستش را روی دست مامان میگذارد.
همیشه همینطور بوده،مامان تنها کسی است که همیشه قادر به مهار آتش خشم باباست.
بابا در اوج عصبانیت،با مامان به ملاطفت رفتار کرده.
رفتارش با من هم،همینطور بود،تا وقتی که سیاوش وارد زندگی ام شد.
دلم نمیخواهد حتی اسمش را به یاد بیاورم.
من اکنون یک بانوی متأهل هستم،هرچند صوری.
اما در قبال همسرم وظیفه دارم به پاک نگاه داشتن قلب و ذهن و روح و جسمم...
حتی نباید به کسی فکر کنم.
🌹🌹 به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
#ماه_شعبان
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸