#مسیحاےعشق
#پارت_صدشصتسوم
:+نه آقای شریفی.. خواهش میکنم ادامه ندید.
:+نه من اصلا موقعیتش رو ندارم... آقای شریفی... نه من اصلا قصدش رو هم ندارم...
تنم میلرزد،از چیزی که گوش های من،و از آن بدتر گوش های نیکی میشنوند واهمه دارم...
خودم را دلداری میدهم،حتما هم کلاسی اش میخواهد پروژه ای،تحقیقی،زهرماری با هم انجام
دهند...
چنگال را در دستم تکان میدهم و پاهایم را روی زمین..
:+ نه آقای شریفی لطفا به پدرم زنگ نزنید...
چنگال از دستم با صدای بدی درون بشقاب میافتد.
نیکی صورتش را بیشتر برمیگرداند.
ولی میبینم گوشه ی لبش را به دندان گرفته..
هرچقدر هم نیمه ی پر لیوان را ببینم،برای پروژه و درس که اجازه ی پدر لازم نیست...
:+خواهشا ادامه ندین آقای شریفی
دوست دارم خرخره ی بی شرفِ شریفی را بجوم...
دوست دارم موبایل را از نیکی بگیرم و هرچه فریاد در گلو دارم،نثار گوش های شریفی بکنم..
دوست دارم هرچه دشنام بلدم و بلد نیستم به این شریفی بدهم...
من چرا اینقدر دست و پایم را گم کرده ام؟
نیکی بلند میگوید
:+میشه تمومش کنین... خدانگه دار...
و موبایل را محکم،روی میز میگذارد..
نفس عمیق میکشد..
نمیتوانم نگاهم را از صورتش بگیرم.
دست چپم را پشت گردنم میبرم و شاهرگ هایم را به آرامش دعوت میکنم.
نمیشود.. آرام نمیشوم...
چشمانم را میبندم و باز میکنم.
نگاهم به دست چپ نیکی میافتد.
جای خالی حلقه،به چشمانم دهن کجی میکند.
کور شد،تمام اشتهایم!
یعنی در تمام این دو هفته،بدون حلقه راهی دانشگاه شده؟
فوران خشم،از درونم.. پاشنه ی پای چپم که مدام روی زمین کوبیده میشود.. و دست بدون حلقه
ی نیکی نطقم را باز میکند.
آرام میگویم
:_حلقه ات کو؟
صدایم رگه دار و بم تر شده...سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند.
پلکم میپرد.
با صدای نسبتا بلندتری میگویم
:_با توام حلقه ات کو؟
از صدایم جا میخورد.
ولی خودش را نمیبازد
:+ببخشید؟؟
صدای موبایل من،حواسم را پرت میکند.
مامان است.
رد تماس میدهم و دوباره به نیکی خیره میشوم.
شمرده شمرده میگویم
:_یه سوال خیلی ساده پرسیدم،حلقه ات چرا تو دستت نیست؟
دوباره موبایلم زنگ میخورد،باز هم مامان.
با عصبانیت،رد تماس میدهم.
نیکی سرش را پایین میاندازد.
:+پسرعمو چرا عصبانی هستین؟
:_عصبانی نیستم...
از لحن خودم،جا میخورم.
دوباره موبایل زنگ میخورد،مانی است.
شاید بهتر است جواب بدهم،شاید التهاب درونم فروکش کند.
نگاهم را از صورت نیکیـ نمیگیرم...
من،همان مسیح سابق نیستم!؟!
:_الو مانی.. زود بگو کارمهم دارم..
:+مسیح کجایی؟مامان بهت زنگ زده میگه ردتماس دادی.. خوبی؟
:_کارتو بگو
:+باشه ولی جواب مامان رو بده،هم نگرانه هم شک کرده..مسیح شهرداری پروژه ی زعفرانیه رو
متوقف کرده..
از جا میپرم
:_چی؟؟
:+میگن نقشه هات پر ایرادن... هرچی من گفتم صبر کنین قبول نکردن... مسیح بیچاره
میشیم،نزدیک یه ماه تا عید مونده.. اگه پرونده بیفته تو خط کاغذبازی های شهرداری تا
اردیبهشت سال دیگه هم به دستمون نمیرسه.. چی کار کنم؟
:_صبر کن.. صبر کن من میام شرکت باهم میریم شهرداری... نقشه ها ایراد نداشتن...
:+کجا میای؟ تو مثلا فرانسه تشریف داریا...
دست در موهایم میکنم.
:_لعنتی ....
نگاهم به نیکی میافتد،مضطرب به حرکاتم خیره شده.حرف هایش با شریفی ذهنم را آشفته
کرده...
چرا حلقه اش...
:+الو مسیح حواست با منه؟؟ نگران نباش خودم یه کاریش میکنم...
:_بی خبرم نذار..
تلفن را قطع میکنم و باز به نیکی خیره میشوم.
چرا از تأهلش چیزی نگفت؟
صدای زنگ موبایل،این بار به شدت عصبانی ام میکند.
کاش امروز تلفن هایمان را خاموش میکردیم.. روز تماس تلفنی نحس!
مامان است،باید جوابش را بدهم وگرنه خیلی بد میشود.
روی صندلی مینشینم.
نفس عمیق میکشم و تلفن را جواب میدهمـ
:_سالم مامان جان
🌹به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
#ماه_رمضان
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸