#مسیحاےعشق
#پارت_صدشصتهشتم
صدای چرخیدن کلید در قفل و بعد پایین کشیده شدن دستگیره،به نفس راحتی میهمانم
میکند.
در آرام باز میشود،نیکی با چادر سفید با گل های کوچک بنفش،در قاب در ظاهر..
عقب میکشم،مانی هم.
به چهارچوب در تکیه میدهد و سرش را پایین میاندازد.
آرام میگوید:سلام
زیر چشمانش گود افتاده،انگار به اندازه یک سال گریه کرده..
مانی جواب سلامش را میدهد،اما من نمیتوانم.
نمیتوانم نگاهم را از صورت معصومش بگیرم،نمی توانم حرف دلم را بزنم،نمیتوانم حتی سلام
بگویم...
چرا ؟مانی راست میگوید.. این مسیح را نمیشناسم.
مغرورم؟
من همان پسر بی احساسِ...
چرا با بی تفاوتی شانه بالا نمیاندازم؟
چرا به رفتارهای کودکانه ام،پوزخند نمیزنم و شرمنده ام؟
چرا هنوز هم دست هایم هوس کشتن شریفی را دارند؟
اصلا چرا غر نمیزنم و اعتراض نمیکنم که نیکی نگرانم کرده است؟
چرا دهانم قفل شده؟
سکوت بدی حاکم است..
مانی هم دستپاچه شده:چیزه.. خواب بودین؟ کلی در زدیم...
نیکی سرش پایین است:ببخشید،نماز میخندم...
مانیـ میگوید:آها...راستش زنداداش.. تصمیم گرفتم بیام اینجا با هم بریم یه سر بیرون.. گفتم
شما هم حتما دلتون گرفته..باهم بریم یه دوری بزنیم
نیکی نگاهی سرسری به من میاندازد،پر از دلخوری و آزردگی...
نگاهش،حرارت را میهمان صورتم میکند،سرم را پایین میاندازم.
میگوید:نه آقامانی... من یه کم خسته ام،حوصله ندارم..ممنون از دعوتتون
مانی اصرار میکند:زنداداش خواهش میکنم... لطفا... رویمنو زمین نندازین دیگه.. نیکی
میگوید:آخه آقامانی...
دوست دارم از او حمایت کنم،بگویم من و نیکی امشب بیرون نمیآییم... اما این تنها راهیست که
مانی دارد...
مانی با سماجت میگوید:آخه نداره دیگه.. قول میدم خیلی طول نکشه.. بریم دیگه،باشه؟
راه فرار ندارد...
سرش را تکان میدهد.
میدانم با خودش میگوید: درگیر برادران دیوانه ی آریا شده...
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸