#مسیحاےعشق
#پارت_صدنودسوم
میخواهم چیزی بگویم که صدای در میآید.
بلند میشوم و پشت در میایستم.
صدای گام هایی میآید.
صدا میزنم
:+مانی تویی؟
صدای خسته ی مانی میآید.
ُ :_ وستا...مسیح! این آقا زحمت کشیدن نصفه شبی اومدن قفل رو باز کنن.
آره منم،بفرمایید تو ا
اینجا چرا تاریکه؟
:+دمت گرم داداش...فکر کنم بر ق رفته
:_نه کل ساختمون برق داره... شاید اشکال از فیوزه بذا ببینم..
:+مراقب باش..
چند دقیقه میگذرد و یک دفعه اتاق پر از نور میشود.
به طرف نیکی برمیگردم و لبخند میزنم.
:+چیزی تا آزادی نمونده!
لبخند میزند و سرش را پایین میاندازد.
مانی میگوید
:_فیوز پریده بود... مال این قسمت خونه..
:+دستت درد نکنه..
صدای ابزار آلات و تق تق چیزی از پشت در میآید.
نزدیک نیکی مینشینم و با ابروهایم به کتابخانه اشاره میکنم
:+هرکدوم از کتابها رو هروقت خواستی بیا ببر..
نگاهم میکند،با شیطنت...
:_اگه برشون دارم و پس ندم چی؟
چقدر این همنشینی چند ساعته،دختربچه ی همسایه ام را خودمانی و راحت کرده است...
:+ازتون شکایت میکنم خانم وکیل...
ملیح میخندد.
صدای مانی از پشت در میآید.
:_مسیح،زنداداش..
در الان باز میشه...
سریع بلند میشوم،نیکی هم..
نگاهی به سرتاپای نیکی میاندازم.
حجابش بینقص و کامل است.
حتی تاری از موهایش بیرون نیست،اما چیزی دلم را چنگ میزند.
اگر در باز شود...
اگر مانی و مرد قفلساز...
نیکی...
چادرش را از روی دسته ی صندلی برمیدارم و به طرفش میگیرم.
باید فرقی باشد میان من و مردانی که بیرون ایستاده اند..
باید میان من و هر مرد نامحرم دیگری خواه برادرم، تفاوتی باشد...
حتی با وجود پوشیده بودن مانتویش...
نیکی با چادرش محدوده ی نگاه برای غریبه ها مشخص میکند و من به احترام حجابش،دوست
دارم برابرش تعظیم کنم.
بین دستانم نگاه میکند
نیکی با تحسین به چشمانم و بعد به چادر .
لبخندش پر از ستایش است...
پر از احترام...
چند سرفه ی مصلحتی میکنم،صدایم رگه دار شده...
:+چیزه،هوا داره سرد میشه،بهتره در بالکنو..
حرفم را قطع میکند
:_پسرعمو
نگاهش میکنم
:_ممنون...ممنون که حواستون جمعه..
لبخندـمیزنم.
باز هم دلم میلرزد.
🌻🌻🌻
🌹به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸