#مسیحاےعشق
#پارت_صدهشتادششم
برای بیشتر خوردن،برای بهتر خوردن جنگ راه انداختیم و کشتیم و نابود کردیم... دزدی
کردیم،حق همدیگه رو خوردیم.. روح بیچاره هم تک و تنها،لاغر و مریض شد... ما مسلمونا نماز
میخونیم،تا روحمون سالم و پرانرژی بمونه..
این جسم نابود میشه.. مهم سلامتی و زیبایی روحه
:_از کجا معلوم که روح هست؟
باز هم لبخند میزنم،خودم را پسربچه ی سربه راهی میبینم که مؤدب،رو به روی معلمش
نشسته..
+پونزده ساله بودم، بزرگترین تغییر عمرم رو کردم. اونقدر عجیب و غریب عوض شدم که
هیچکس باور نمیکرد...بعد اون تو آینه که خودم رو دیدم،همون نیکی بودم.. با اینکه عوض شده
بودم ولی قیافه و ظاهرم عوض نشده بود..از اون موقع چهار سال میگذره، من بزرگتر شدم ولی
همون نیکی ام...
در حالی که واقعا اون نیکی نیستم.. جسمم که عوض نشده،پس اون همه تغییر مربوط به کجا
بود؟ به روحم.. روحم عوض شده بود
سرم را تکان میدهم،استدلال هایش منطقی است.
بلند میشود و مهر و تسبیحش را برمیدارد.دوباره میگوید
:+یه چیز دیگه.. شما فکر کنین هر روز پنج بار میرین حموم.. چی میشه؟
:_تمیز میشم دیگه..
:+نمازم همون طوریه..مثل اینکه پنج بار،روحمون رو میشوریم و شاداب و سلامتش میکنیم..
:_حالا چرا این شکلی؟یعنی چرا با دولا و راست شدن؟
:+شما ورزش میکنین؟
سرم را تکان میدهم
:+حرفه ای؟
باز هم،با تکان دادن سرم،تأییدش میکنم.
:+مربی شما،هر بار یه حرکات مشخص رو به شما میده تا انجامش بدین.. اگه اون حرکات رو با
خواسته ی خودتون تغییر بدید،نه تنها ورزش نکردین،حتی ممکنه به خودتون آسیب هم
برسونین.. نماز هم همینطوره،باید با همون روش بخونیم که مربی ها گفتن
استدلال های این دختر کم سن و سال، منطقی است و به دلم مینشیند.
:_منطقیه
لبخندی از روی رضایت میزند
:+اگه منطقی نبود ،من قبولش نمیکردم...
یک لحظه تاریکی همه جا را برمیدارد.
:_نیکی نترس.. فقط برق رفته
:+نمیترسم پسرعمو... شما که هستین نمیترسم...
به وضوح جانم میلرزد..
صدای قدم هایی در سالن میآید،نیکی با نگرانی بلند میشود و نگاهم میکند
بلند میشوم و به طرف در میروم،صدای قدم ها نزدیک میشود..
نزدیک و نزدیک تر...
نیکی دقیقا پشت سرم پناه میگیرد...
فاصله ی کم بینمان،اعتماد نیکی را به رخم میکشد..
او به من مطمئن است..
کوبش دیوانه وار قلبم،آوای تند زنش های جان نیکی و صدای قدم هایی که هر لحظه نزدیک تر
میشود....
بلند میشوم و به طرف در میروم،صدای قدم ها نزدیک میشود و پشت در متوقف.
صدای مانی را میشناسم
:_مسیح..نیکی هنوز اونجایین؟؟
یاد اتفاقات صبح و مکالمه ی سردم با مانی،مزه ی دهانم را گس میکند...
با عصبانیت میگویم
:+معلومه که اینجاییم...کدوم گو...
حرفم را میخورم،نیکی جلو میآید و آرام میگوید : تقصیر آقامانی که نبود.. آروم باشین
باورکردنی نیست اما لرزش و تابلو بی نظیر مردمک هایش در تاریک روشن اتاق،فاصله ی کوتاه
چند سانتی مان و همین جمله ی ساده ی امری،آرامم میکند.
🌹به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
#ماه_رمضان
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸