eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
کنار خیابان پارک میکند،به طرف من برمیگردد: زنداداش شرمنده،من باید برم.. یه کارخیلی مهمی پیش اومده،ببخشید... میگویم:عیب نداره آقامانی دشمنتون شرمنده،ما برمیگردیم خونه.. مانی میگوید:نه بابا،شما برید... ماشین رو بردارین برین.. مسیح میگوید:پس خودت چی؟ مانی کمربند ایمنی اش را باز میکند :من کارم همین نزدیکیاست... نگران نباش...شما برین خوش بگذره.. خداحافظ زنداداش... میگویم:آخه... مانی پیاده میشود،مسیح هم. باهم دست میدهند و مانی میرود. مسیح،پشت رول مینشیند،بدون اینکه نگاهم کند میگوید:بیا جلو... پیاده میشوم و روی صندلی شاگرد مینشینم. مسیح راه میافتد : کجا برم؟ :_بریم خونه... :+تا اینجا اومدیم... بذا ببرمت یه جایی پشیمون نمیشی... چیزی نمیگویم. چیزی ندارم که بگویم. با همین قلدر بازی ها وارد زندگیم شد. دوباره به مردم و زندگی های رنگی شان خیره میشوم. دریای مواج فکر و خیال،درون طوفان هایش غرقم میکند. بازی عجیبی دارد سرنوشت... و از آن عجیب تر،بازی انسان هاست با هم... )اصال پشیمونم...میخوام برگردم(... من پشیمان شده ام؟ واقعا دوست داشتم که سرسفره ی عقد دانیال بنشینم؟ نه،مسیح هرچه که باشد،هرچقدر هم متکبر و زورگو ، حداقل دوستم ندارد... این مهم ترین مزیت زندگی با اوست... حس میکنم مغزم درد میکند... بازهم فشار های عصبی،من . سرم را روی شیشه میگذارم و چشم هایم را میبندم. دوست دارم بخوابم و وقتی بیدار شدم،همه ی طوفان های زندگی ام خوابیده باشد.. نمیدانم چقدر میگذرد.. +رسیدیم.. چشم هایم را باز میکنم،اطراف تاریک است و هیچ جا را نمیبینم. مسیح،کمربندش را باز میکند و پیاده میشود. کمی میترسم. در را برایم باز میکند. :+نترس،بیا پایین پیاده میشوم و اطراف را نگاه میکنم،ماشین در شانه ی خاکی جاده متوقف شده..بیرون شهر است،بالای کوه انگار لبه ی پرتگاهی ایستاده ایم.. مسیح چند قدم جلو میرود و صدایم می زند :+بیا اینجا از تاریکی خوفناک فضا به امنیت هم شانه شدن با او پناه میبرم. کنارش میایستم. دست هایش را در جیب های شلوارش کرده و نگاهش به شهر است،که مثل نقطه ای براق،میدرخشد. :+داد بزن با تعجب به طرفش برمیگردم. :_چی؟ :+داد بزن.. هرچی از مردم این دنیا ناراحتی،سر این کوه داد بزن.. نگاهش میکنم،او هم مرا... :+امتحان کن... جواب میده .. برمیگردد و دورتر،کنار ماشین میایستد و دستش را روی کاپوت میگذارد... به طرف دره برمیگردم،همان بغض لعنتی با پنجه هایشان گلویم را فشار میدهد. با صدای خفیفی میگویم:خدا قطره اشک اول از چشم راستم به سرعت روی گونه ام می‌غلتد و همراه با نم نم باران،خاک زیر پایم را تر میکند. قطرات بعدی سریع تر و به دنبال هم چشمانم را به مقصد قله ی کوه ترک میکنند گویی برای هم صداشدن با باران، از هم سبقت میگیرند. محکم،بلند و با آوای خشمم فریاد میزنم :خـــــــدا نفس نفس میزنم،مسیح همان جا ایستاده،بدون اینکه نگاهم کند،سیگاری آتش میزند. دوباره عصیان م را به رخ زمین میکشم:خـــــــــدا همه ی غصه و تنهایی هایم را با لرزش تارهای صوتی ام،به گوش دنیا میرسانم:خـــــــــــــدا بارش باران شدید میشود،رمقی برایم نمانده. روی زمین مینشینم. چشمانم را میبندم،سنگینی و گرمای اورکت مسیح روی شانه هایم میافتد. توجهی نمیکنم. تنها به بارش بی امان چشم هایم و به صدای گریه ی ابرها گوش هایم را میسپارم. این چه دوگانگی عجیبی است که در رفتار مسیح موج میزند؟ کدام مسیح را باور کنم؟ مسیح قلدر و عصبی ظهر،یا مسیح آرام الان که خوب میداند چطور میشود آرامش را به جانم برگرداند. آشوبش را باور کنم،یا آرامشش را.. 🌹به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹   ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸