#مسیحاےعشق
#پارت_صدچهاردهم
سکوت آرامبخش ماشین را صدای موسیقی راک میشکند.
چشمم در آینه،به صورت آرام و مطمئن مسیح میافتد.
فارغ از دنیا و من و عمووحید رانندگی میکند و از موسیقی اش لذت میبرد.
یاد خواب دیشب میافتم.
نگرانی به قلبم چنگ میاندازد.
سعی میکنم با ذکرگفتن خودم را آرام کنم.
بندهای انگشتانم را تسبیح میکنم و مدام زیر لب،
}الا بذکر اللّه تطمئن القلوب{ میخوانم.
نفس عمیقی میکشم و کمی آرام میشوم.
نگاهی به بیرون میاندازم.
اتومبیل جلوی آزمایشگاه میایستد.
پاهایم یاری نمیکنند،اما مجبورم پیاده شوم.
عمووحید شانه به شانه ام میآید.
لرزش دست هایم،بیقراری پاهایم و احساس ضعف عجیب درونم،حالم را خراب تر کرده.
وارد آزمایشگاه میشویم و روی اولین صندلی خودم را پرت میکنم..
عمو،نگران نگاهم میکند.
دست خودم نیست،دلشوره؛ همه ی وجودم را گرفته.
سعی میکنم ذهنم را آرام کنم و به هیچ چیزی فکر نکنم.
آرنج هایم را روی زانوهایم میگذارم و سرم را بین دستانم میگیرم.
نمیدانم چقدر میگذرد که عمووحید صدایم میزند.
:_نیکی جان،نوبت شماست...
بلند میشوم،عمو هم.
کنار گوشم میگوید
:_هنوز دیر نشده...
نه.. من مصمم و استوارم...
این تصمیم، روال زندگی های اطرافم را بهبود میبخشد.
از پدر و مادرم تا پدر بزرگ و عمووحید و.. سیاوش..
حتی اگر اشتباه باشد،پای منطق غلطم میمانم.
مسیح و همسایگی اش،بهتر است از ازدواج اجباری با دانیال...
حداقل،این انتخاب خودم است.
ذهنم را خالی میکنم و به طرف محل نمونه گیری میروم.
روی صندلی مینشینم،پرستار جوانی رو به رویم مینشیند.
سرم را برمیگردانم.
دستم میسوزد و ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم سرازیر...
چشم هایم را میبندم و به روزگاران دور فکر میکنم...
کاش هنوز هم پنج ساله بودم... دختری با موهای خرگوشی که پیراهن های رنگی میپوشید و
عاشق چیدن ستاره ها بود ...
کاش آن روزها تمام نمیشد..
:_تموم شد...
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸