eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
سکوت آرامبخش ماشین را صدای موسیقی راک میشکند. چشمم در آینه،به صورت آرام و مطمئن مسیح میافتد. فارغ از دنیا و من و عمووحید رانندگی میکند و از موسیقی اش لذت میبرد. یاد خواب دیشب میافتم. نگرانی به قلبم چنگ میاندازد. سعی میکنم با ذکرگفتن خودم را آرام کنم. بندهای انگشتانم را تسبیح میکنم و مدام زیر لب، }الا بذکر اللّه تطمئن القلوب{ میخوانم. نفس عمیقی میکشم و کمی آرام میشوم. نگاهی به بیرون میاندازم. اتومبیل جلوی آزمایشگاه میایستد. پاهایم یاری نمیکنند،اما مجبورم پیاده شوم. عمووحید شانه به شانه ام میآید. لرزش دست هایم،بیقراری پاهایم و احساس ضعف عجیب درونم،حالم را خراب تر کرده. وارد آزمایشگاه میشویم و روی اولین صندلی خودم را پرت میکنم.. عمو،نگران نگاهم میکند. دست خودم نیست،دلشوره؛ همه ی وجودم را گرفته. سعی میکنم ذهنم را آرام کنم و به هیچ چیزی فکر نکنم. آرنج هایم را روی زانوهایم میگذارم و سرم را بین دستانم میگیرم. نمیدانم چقدر میگذرد که عمووحید صدایم میزند. :_نیکی جان،نوبت شماست... بلند میشوم،عمو هم. کنار گوشم میگوید :_هنوز دیر نشده... نه.. من مصمم و استوارم... این تصمیم، روال زندگی های اطرافم را بهبود میبخشد. از پدر و مادرم تا پدر بزرگ و عمووحید و.. سیاوش.. حتی اگر اشتباه باشد،پای منطق غلطم میمانم. مسیح و همسایگی اش،بهتر است از ازدواج اجباری با دانیال... حداقل،این انتخاب خودم است. ذهنم را خالی میکنم و به طرف محل نمونه گیری میروم. روی صندلی مینشینم،پرستار جوانی رو به رویم مینشیند. سرم را برمیگردانم. دستم میسوزد و ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم سرازیر... چشم هایم را میبندم و به روزگاران دور فکر میکنم... کاش هنوز هم پنج ساله بودم... دختری با موهای خرگوشی که پیراهن های رنگی میپوشید و عاشق چیدن ستاره ها بود ... کاش آن روزها تمام نمیشد.. :_تموم شد... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸