eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
چقدر دامنه ی انتخابم وسیع است!اجبار نیست،فقط یا دانیال،یا مسیح!! :+اجبار نیست یعنی این؟؟ بابا از کوره در میرود :_خیر و صلاحت رو میخوام،حتی شده به زور.... سعی میکنم بر اعصابم مسلط باشم :+خیر و صلاح من،تو ازدواج اجباریه؟؟ :_آره... من میخوام خوشبختیت رو ببینم نیکی، حتی اگه مجبور بشم به زور سر سفره ی عقد مینشونمت....یا خودت انتخاب کن یا من یکیشون رو.... :+بــــــــابـــــــــــــــــا؟؟ :_دختر،به حرف من گوش بده.... بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم،از اتاق بیرون میزنم . عصبانیم،بیش از حد عصبانی ام... رفتم تا بابا را منصرف کنم،تنها توفیق حاصل شده،اضافه شدن گزینه ی دیگری به شروط ازدواج بود... عمو خانه نیست... موبایلم را برمیدارم و شماره ی عمو را میگیرم. بعد از بوق چهارم صدایش در چاه گوشم میپیچد :_الو نیکی :+عمو....عمو این مسیح کیه؟ :_چی؟؟؟ خودکاری از جاقلمی برمیدارم و تهش را به دندان میگیرم. :+عمو میگم این مسیح کیه؟؟شما میشناسینش مگه نه؟؟ :_دختر چی میگی؟؟الان وقت این حرفاست؟ :+این مسیح کیه که من باید بین اون و دانیال یکی رو انتخاب کنم...؟ چند ثانیه سکوت میشود و عمو آرام میگوید :_چی؟؟صبر کن الان میام خونه موبایل را روی تخت پرت میکنم... دستم را بین موهایم فرو میکنم و افکار پریشانم را نوازش میدهم،شاید رام شوند... شاید آرام گیرند... شاید. روی تخت مینشینم و دست هایم را روی پیشانی ام میگذارم... دلم نمیخواهد ناشکری کنم...دوست ندارم کم لطفی کنم.... دلم نمیخواهد مهربانی های خدا را از یاد ببرم،اما...مگر من چند سال دارم؟؟ اشک ها مجال ریختن پیدا میکنند... نه،من محکم تر از این حرف ها هستم... من کوه مستحکم و قدرتمندی هستم که پشتم به خدایم گرم است... به او که در سخت ترین لحظات تنهایم نگذاشته.. در بزنگاه ها به دادم رسیده و دستم را محکم تر از قبل گرفته. اشک هایم را پاک میکنم. نباید به همین سادگی تسلیم شد. صدای زنگ موبایلم بلند میشود. شماره ی سیاوش است.. پوف میکنم و نفسم را بیرون میدهم. به تنها چیزی که الان نمیخواهم فکر کنم،سیاوش است. ولی نباید معطلش کنم. باید تکلیف را یک سره کنم. تنها چیزی که این روزها درباره ی آینده ام میدانم این است که محال ترین اتفاق ممکن،ازدواج با سیاوش است. نشانک سبز را میکشم و تلفن را مقابل گوشم میگیرم. با لحنی سرد و محکم میگویم :_الو صدای گرم زنانه ای در گوشم میپیچد :+سلام دخترم خودم را جمع و جور میکنم :_سلام حاج خانم،خوب هستین؟ :+ممنون نیکی جان.. ببخش بدموقع مزاحم شدم :_اختیار دارین،بفرمایید در خدمتم :+میخوام اگه اشکالی نداره ببینمت،البته بیرون از خونه :_اتفاقی افتاده؟ :+نه،فقط یه صحبت و هم نشینی زنونه،ممکنه؟ :_بله بله حتما :+آدرس رو برات میفر ستم،فردا،طرفای عصر خوبه؟ :_باشه :+فقط....دخترم...اگه میشه به وحید یا سیاوش چیزی نگو :_باشه،چشم :+خدانگه دار :_خداحافظ 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸