eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.8هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
با ناباوری به عمو نگاه میکنم. عمو نگاه شرمسارش را از من میگیرد و به زمین میدوزد. بابا،انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده،کتش را از روی دسته ی مبل برمیدارد،عصر بخیر میگوید و از سالن خارج میشود. حتی نفس هم نمیکشم. هم چنان به صورت عمو زل زده ام. منتظرم جلو بیاید،تکانم بدهد و بگوید:بیدار شو نیکی...خواب بد دیدی... عمو سرش را بلند میکند،با دست روی پیشانی اش میکوبد و زیرلب میگوید:من چقدر احمقم... پاهایم از یک جا ایستادن خسته شده اند،اما نه... پاهایم دیگر تحمل این همه فشار را ندارند. حرکت میکنم. عمو هم به دنبالم.. وارد اتاق میشوم و در را پشت سرم باز میگذارم. عمو داخل میشود. روی تخت مینشینم. عمو حتی لبخند هم نمی زند. پس بیدارم! :_نیکی منو ببخش...من شرمنده ام... :+عمو؟ :_از همونجایی ضربه خوردم که خودم میدونستم.. :+عمو؟ :_کنترلم رو از دست دادم...حرفایی زدم که نباید... :+عمو؟ :_نیکی ببخش منو...قول میدم درستش کنم :+عمو؟؟ تقصیر شما نیست... این دفعه خودم باید دست به کار بشم...خودم با بابا صحبت میکنم... صدای موبایل عمو از کنارم میآید.. برش میدارم و نگاهی به صفحه اش میاندازم:مسیح با بی تفاوتی سرم را برمیگردانم و موبایل را به طرف عمو میگیرم. ذهنم،حوصله ی درگیری راجع این آدم را ندارد. عمو از اتاق بیرون میرود.. خدایا،تنهایم نخواهی گذاشت...میدانم.. * چند تقه به در میزنم. صدای آرام بابا بلند میشود:بیا تو در را باز میکنم و وارد اتاق میشوم.تاریک است و چشم هایم جایی را نمیبیند. مدتی طول میکشد تا چشم هایم به تاریکی عادت کند. بابا روی تخت دراز کشیده و ساعد چپش را روی پیشانی اش گذاشته. چشمانش بسته است. نگاهی به اطراف میاندازم،خیلی وقت بود که اینجا نیامده بودم. اتاق مامان و بابا... :_چیزی میخواستی منیر؟ :+منم بابا...نیکی... چشم های بابا باز میشود و به سقف خیره میشود. سرش را برمیگرداند و به من نگاه میکند... دوباره،نگاهش سقف را نشانه میرود. :+میشه چند لحظه باهم صحبت کنیم... :_نیکی من واقعا حوصله ندارم در مورد این پسره.. :+در مورد من،بابا.... بابا بلند میشود و کنار تخت مینشیند. :_گوش میدم... :+بابا...من...یعنی...راستش نمیدونم چیبگم...خیلی وقته با هم زیاد حرف نمیزنیم.. بابا پوزخند میزند :_آره،سه چهار سالی میشه... :+یادمه بچه که بودم،با هم بادبادک درست میکردیم...یادتونه؟ بچه های دوست و فامیل،به من حسودی میکردن...چون همیشه بادبادک من بالاتر از همه بادبادک ها بود... اشک مزاحمی که تا پشت لبم رسیده با سرانگشت میگیرم و حرفم را ادامه میدهم :+شما استاد ساختن بادبادک بودین...ماهرانه و بااصول،میساختین و یادم میدادین چطوری بفرستمش آسمون...چطوری هدایتش کنم..چطوری اوج بگیره...چطوری نخش رو کم یا زیاد کنم... کنار بابا مینشینم.از یادآوری کودکی هایم لبخند روی لبش نشسته.. :+بابا همیشه میگفتین بادبادک باید خودش راهشو پیدا کنه؛سخته ولی اگه تو مسیر خودش پیش بره،میرسه به اوج.میشه بهترین... میره تا خود خورشید... بابا نگاهم میکند،بغضم را قورت میدهم و حرفم را از سر میگیرم 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸