#مسیحاےعشق
#پارت_نودیکم
با ناباوری به عمو نگاه میکنم. عمو نگاه شرمسارش را از من میگیرد و به زمین میدوزد.
بابا،انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده،کتش را از روی دسته ی مبل برمیدارد،عصر بخیر میگوید و از
سالن خارج میشود.
حتی نفس هم نمیکشم. هم چنان به صورت عمو زل زده ام.
منتظرم جلو بیاید،تکانم بدهد و بگوید:بیدار شو نیکی...خواب بد دیدی...
عمو سرش را بلند میکند،با دست روی پیشانی اش میکوبد و زیرلب میگوید:من چقدر احمقم...
پاهایم از یک جا ایستادن خسته شده اند،اما نه...
پاهایم دیگر تحمل این همه فشار را ندارند.
حرکت میکنم.
عمو هم به دنبالم..
وارد اتاق میشوم و در را پشت سرم باز میگذارم. عمو داخل میشود.
روی تخت مینشینم.
عمو حتی لبخند هم نمی زند.
پس بیدارم!
:_نیکی منو ببخش...من شرمنده ام...
:+عمو؟
:_از همونجایی ضربه خوردم که خودم میدونستم..
:+عمو؟
:_کنترلم رو از دست دادم...حرفایی زدم که نباید...
:+عمو؟
:_نیکی ببخش منو...قول میدم درستش کنم
:+عمو؟؟ تقصیر شما نیست... این دفعه خودم باید دست به کار بشم...خودم با بابا صحبت
میکنم...
صدای موبایل عمو از کنارم میآید..
برش میدارم و نگاهی به صفحه اش میاندازم:مسیح
با بی تفاوتی سرم را برمیگردانم و موبایل را به طرف عمو میگیرم.
ذهنم،حوصله ی درگیری راجع این آدم را ندارد.
عمو از اتاق بیرون میرود..
خدایا،تنهایم نخواهی گذاشت...میدانم..
*
چند تقه به در میزنم. صدای آرام بابا بلند میشود:بیا تو
در را باز میکنم و وارد اتاق میشوم.تاریک است و چشم هایم جایی را نمیبیند. مدتی طول میکشد تا چشم هایم به تاریکی عادت
کند.
بابا روی تخت دراز کشیده و ساعد چپش را روی پیشانی اش گذاشته. چشمانش بسته است.
نگاهی به اطراف میاندازم،خیلی وقت بود که اینجا نیامده بودم. اتاق مامان و بابا...
:_چیزی میخواستی منیر؟
:+منم بابا...نیکی...
چشم های بابا باز میشود و به سقف خیره میشود.
سرش را برمیگرداند و به من نگاه میکند...
دوباره،نگاهش سقف را نشانه میرود.
:+میشه چند لحظه باهم صحبت کنیم...
:_نیکی من واقعا حوصله ندارم در مورد این پسره..
:+در مورد من،بابا....
بابا بلند میشود و کنار تخت مینشیند.
:_گوش میدم...
:+بابا...من...یعنی...راستش نمیدونم چیبگم...خیلی وقته با هم زیاد حرف نمیزنیم..
بابا پوزخند میزند
:_آره،سه چهار سالی میشه...
:+یادمه بچه که بودم،با هم بادبادک درست میکردیم...یادتونه؟ بچه های دوست و فامیل،به من
حسودی میکردن...چون همیشه بادبادک من بالاتر از همه بادبادک ها بود...
اشک مزاحمی که تا پشت لبم رسیده با سرانگشت میگیرم و حرفم را ادامه میدهم
:+شما استاد ساختن بادبادک بودین...ماهرانه و بااصول،میساختین و یادم میدادین چطوری
بفرستمش آسمون...چطوری هدایتش کنم..چطوری اوج بگیره...چطوری نخش رو کم یا زیاد کنم...
کنار بابا مینشینم.از یادآوری کودکی هایم لبخند روی لبش نشسته..
:+بابا همیشه میگفتین بادبادک باید خودش راهشو پیدا کنه؛سخته ولی اگه تو مسیر خودش
پیش بره،میرسه به اوج.میشه بهترین... میره تا خود خورشید...
بابا نگاهم میکند،بغضم را قورت میدهم و حرفم را از سر میگیرم
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸