#مسیحاےعشق
#پارت_نود
عمو کلافه وارد سالن میشود و کنار من میایستد
:_مسعــــود این چه کاری بود کردی؟
لحن عمو جدی است و کمی نگرانم میکند.
بابا به طرفش برمیگردد،اما روی صحبتش با من است
:+الان وقت جواب دادنه نیکی...یا ما یا این پسره؟
هول میشوم... من چرا باید در این دوراهی قرار بگیرم؟
خدایا،میشود بیدارم کنی؟این کابوس جانم را میبلعد...
با سر انگشتانم بازی میکنم:بابا...بابا من.....
عمو جلو میرود
:_داداش....
بابا کلافه چشم هایش را میبندد
:+وحید دخالت نکن...نیکی...جواب من یه کلمه است.. حاضری برای همیشه من و مادرت رو
فراموش کنی و زن این پسره بشی؟
سریع و ناخودآگاه میگویم:نــــــه
بابا نفس راحتی میکشد و روی نزدیک ترین مبل میافتد...
اشک هایم جاری میشود...
چه معامله ی سختی...
بابا به طرف عمو برمیگردد
:+شنیدی وحید؟؟اینم جواب نیکی...
عمو دوباره جدی میشود
:_کاری به جواب نیکی ندارم..فقط به من بگو جرم سیاوش چیه ؟ اینکه به نیکی علاقه داره؟.
من میگم چرا حرمت هارو شکستی؟؟ سیاوش تنها دوست منه.. شریک منه...مادرش حق
مادری گردن من داره... تو همیشه از مهمونت اینجوری پذیرایی میکنی؟
علت ناراحتی عمو را درک میکنم...
بابا بلند میشود و به طرف عمو میرود
:+این پسره مهمون نیست...بختکه..افتاده رو زندگیم و داره نابودش میکنه..
صدای هردویشان بالا رفته و این نگرانم میکند...
:_مسعود،این آدم که تو حتی اسمش رو به زبون نمیآری،برادر منه..برادرخوندم... اون موقع که تو
و محمود یادتون نبود پدر و مادر دارین...اگه سیاوش نبود من نمیدونستم تو غربت باید چی کار
کنم... موقع مردن مامان اونجا بودی؟؟ نه،نبودی...بالا سر مامان رو همین پسره یاسین خوند،که
تو حتی حاضر نیستی اسمش رو بیاری...
وقتی بابا حتی کنترل خودش رو نداشت،سیاوش بهتر از من مراقبش بود...
بابا سری به تاسف تکان می دهد
:+ میدونستم یه روز منت اون روزا رو سرم میذاری...
:_منتی نیست...من هرکاری کردم وظیفه ام بوده... ولی خواستم بدونی من مدیون سیاوش ام...
هرکاری هم لازم باشه میکنم،تا به نیکی برسه...قبلا هم بهت گفتم...داری کاری رو میکنی که
محمود با تو کرد...
جواب نیکی رو شنیدی و خیالت راحت شد؟؟ نه مسعود، باختی...چون دخترنازپرورده و عزیز
دردونه ات به خاطر بابای لجبازش پا رو دلش گذاشت...فکر نکن نیکی رو حفظ کردی و برنده
شدی...
باختی داداش...باختی؛قلب دخترت رو باختی!
بابا نگاه نافذش را به صورت من و بعد به عمو میدوزد...
:+ حالا میبینی بازنده کیه... نیکی...من پدرتم و حق انتخاب همسرت رو دارم... این حق رو همون
عربا بهم دادن...همسرت رو هم انتخاب میکنم،خودم....
با رادان حرف میزنم،میگم جواب نیکی مثبته...تو باید با دانیال ازدواج کنی...
سرم را بالا میگیرم و چشمان خیسم را ناباورانه به بابا میدوزم...
نه...امکان ندارد...نمیشود....من...
خدایا...یا بیدارم کن یا در خواب بمیرانم. ....
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸