#مسیحاےعشق
#پارت_هفتاددوم
سرم را بالا می آورم.
:+گفت بهش وقت بدم تا کاراش رو سامون بده...
:_خب....
دوباره سرم را پایین میاندازم
:+برا امرخیر خدمت برسن...
فاطمه از شوق جیغ میکشد و بغلم میکند..
:_وایییی دیدی گفتم...پس اینقدرا هم دست رو دست نذاشته...واییییی،الهی قربون اون لپای
اناریت بشم،خجالتی من....
بغلش میکنم و میخندم.
نمیدانم چرا،میان این همه حس خوب،ناگهان خنده از لب هایم میپرد....
حسی،درون مغزم جواب میدهد:
][کند دیر شود]....
فاطمه،یک قاشق پر از بستنی شکلاتی داخل دهانش میگذارد.
نگاهش میکنم.
:_خوشمزه است؟
با دستمال دور دهانش را پاک میکند و میگوید
:+مگه کاکائوی بدمزه هم داریم؟
:_فاطمه،وسط زمستون داریم بستنی میخوریم. آلاسکا نشیم یه وقت؟
:+نه بابا نترس
کمی بستنی وانیلی در دهانم میگذارم.
:+آها راستی نیکی،از دو هفته پیش که خونه تون بودم،فلش فرشته که دست من بود، گم شده.
اگه زحمت نیست گوشه،کنار اتاقت یه نگاه بنداز..شاید اونجا باشه
:_چشم
لبخند مهربانش را به صورتم میپاشد
:+بی بالا
روی زمین زانو میزنم،گوشه ی روتختی را باال میدهم و زیر تخت را نگاه میکنم. عروسک کوچک
روی فلش ،خودنمایی میکند.
دست میاندازم و درش میآورم. شماره ی فاطمه را میگیرم.
بعد از سه بوق جوابمـ را میدهد.
:_جانم نیکی؟
:+سلام فاطمه،خوبی؟
:_سلام،قربونت تو خوبی؟
:+شکر خدا،ممنون،فاطمه فلش دخترخاله ات رو پیدا کردم.
:_راس میگی؟وای دستت درد نکنه
:+خواهش میکنم.
:_نمیدونی فرشته چقدر این فلشو...
صدای پچ پچ و زمزمه،پشت در اتاقم باعث میشود حواسم پرت شود.
:_الو؟الو نیکی صدامو داری؟
:+فاطمه من باید برم،فردا بعدازظهر همون کافی شاپ باشه؟
متوجه التهاب صدایم میشود
:_باشه،برو به کارت برس،بازم ممنون و خداحافظی
موبایل را قطع میکنم و روی پنجه ی پا چند قدم به در نزدیک میشوم.
صدای مامان و بابا را تشخیص میدهم.
مامان میگوید
:_پیش خودش چی فکر کرده آخه؟یعنی نیکی خبر داشته؟
:+نمیدونم،باید باهاش حرف بزنم.
:_مسعود،جدی باهاش برخورد کن
صدای قدم هایشان به طرف در میآید. به سرعت روی صندلی مینشینم و کتابی را روی پاهایم باز
میکنم. دستم را داخل موهایم میکنم و کمی مرتبشان میکنم.
چند تقه به در میخورد.
خودم را جمع و جور میکنم
:_بفرمایید
باز میشود و بابا در آستانه ی در،ظاهر.
به احترامش بلند میشوم.
:+سلام بابا
سر تکان میدهد،با دست اشاره میکند که بنشینم و در را پشت سرش میبندد.
مامان همراهش نیست،جدی تر از همیشه است و این برای من نگران کننده است.
روی تخت مینشیند. کتاب را میبندم و نگران چشم به لب های بابا میدوزم.
دستش را روی صورتش میکشد و نگاهم میکند.
:_این پسره امروز اومده بود کارخونه
متوجه منظورش نمی شوم،ذهنم کشیده میشود سمت دانیال.
ادامه میدهد
:_با وقاحت اومده بود تو رو ازم خواستگاری میکرد.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸