#مسیحاےعشق
#پارت_پنجاه
میخواهم بروم که بازویم را میگیرد،حس میکنم خون در رگ هایم منجمد میشود:به من دست
نزن
دستم را به شدت عقب میکشم.
میگوید:باشه باشه،فقط یه سوال،چرا؟
:_چی چرا؟
چرا حاضر شدی پشت :+ پا بزنی به پدر و مادرت و دوستات و همه چی رو فراموش کنی و بشی
یه آدم دیگه؟
:_فقط فکر کردم
:+به چی؟
:_به خدا
:+نیکی...بس کن
:_هرطور مایلی،میخوای باور نکن...
دوباره میخواهم بروم که میگوید:قبلا ما خیلی با هم صمیمی بودیم،یادته که؟
:_بودیم...الان خیلی چیزا عوض شده
:+من عوض نشدم
:_بس کن دانیال
لبخند میزند:خدارو شکر،فکر کردم اسمم رو هم فراموش کردی... )یک قدم به طرفم میآید(
نیکـــی...من همون دانیالم...هنوز همونقدر دو ِست....
:_بسه..لطفا....
و به سرعت به طرف ساختمان حرکت میکنم. به طرف میزها میروم. بچه ها،جفت شده اند و
میخواهند برقصند... خدایا،من میان این همه تفاوت چه میکنم...
فریبرز،لایعقل شده،تلوتلو میخورد:نیکی...قبلا که خیلی خوب میرقصیدی،الان چی؟
دانیال بالای سرم میایستد،به پسرها اشاره میکند تا فریبرز را ببرند. کنارم مینشیند.
:_میدونم خیلی فرق کردی نیکی
میخواهم بلند شوم اما کیفم را میگیرد:بشین...
:+علاقه ای به شنیدن حرفات ندارم...
:_نمیبینی...هیچکس تو حال خودش نیست...من که اینجا باشم نمیتونن اذیتت کنن،تحملم
کن. به خاطر خودت...من اصلا حرف نمیزنم....
راست میگوید،اینجا امن نیست.... ناچار مینشینم...
میز های اطراف تقریبا خالی شده اند...صدای موزیک،از دور میآید..
دانیال میگوید:شنیدم...رفتی لندن
:_آره یه مدت اونجا بودم...
:+چی شد یه دفعه رفتی؟بی خبر؟
:_یهویی شد دیگه
:+پیش عمومحمودت رفته بودی؟
:_عمومحمود؟؟نه عمو وحیدم..مگه عمومحمود منو میشناسی؟
:+آره،مگه کسی هست که نشناسدش؛یکی از مهم ترین سرمایه دارای بخش خصوصیه، مثل
بابات،مثل بابام...
:_شما الان چی کار میکنی؟
لبخند میزند،گرم،صمیمی:خوبه که یادت افتاد از منم بپرسی..هیچی تو این دو سال درسم تموم
شد، الان پیش بابا،تو کارخونه مشغولم...
:_موفق باشید
:+ممنون،تو چی؟یادمه اون موقعها نمیدونستی تو دانشگاه چی بخونی!خانم وکیل یا خانم
فیلسوف؟
:_نمیدونم....
لبخند میزند.
یکی از خدمه جلو میآید و به دانیال میگوید:آقای مهندس با شما کار دارن.
:_الان میام..
بلند میشود:من الان میام،از اینجا تکون نخوری.
سری تکان میدهم. همین که دانیال میرود،پریا کنارم مینشیند:چی شد؟
:_چی؟
:+دانیال چی بهت میگفت؟؟
:_چیز خاصی نگفت...
:+نیکی چرا خودت رو زدی به اون راه؟؟ از وقتی تو رفتی دانیال پاشو تو یه مهمونی هم
نذاشت،مدام این طرف و اونطرف دنبالت میگشت. چون مامان و بابات هیچی به کسی نمیگفتن.
واسه این مهمونی هم،سه چهار بار مامان و بابام زنگ زدن به مامانتینا، خواهش کردن هرطور
شده تو رو بیارن.البته مامان و بابات نمیدونن اصرار ما،به خاطر دانیال بود. وقتی بهش گفتم تو
اومدی،کم مونده بود پرواز کنه.
:_چی میگی پریا؟؟
:+دیدم چقدر سرد باهاش حرف میزدی. اذیتش نکن؛این دو سال خیلی تنها بود.... اوه دنیال
اومد،من اینجا نباشم بهتره.
پریا سریع بلند میشود،دانیال جلو میآید .
:_پریا چی میگفت؟؟
جوابش را نمیدهم... نمی دانم چه باید بگویم...اصال نمیدانم اآلن چه حالی دارم...گیج و منگ
شده ام. من به این مهمانی دعوت شده ام،تا پسر میزبان،بار دیگر به جمع دوستانش بازگردد...
جز طعمه شدن مگر معنای دیگری دارد....
بلند میشوم،بدون فکر،بدون تأمل،حتی نمیدانم میخواهم چه کنم...حس میکنم مغزم یخ زده.
☘
🌹☘
🌹🌹☘
🌹🌹🌹☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸