#مسیحاےعشق
#پارت_پنجاهیکم
دانیال صدایم میزند:نیکی...
توجه نمیکنم...به میز مامان و بابا میرسم. مامان و بابا و آقای رادان و شهره نشسته اند و
مشغول بگو و بخند....
:_مـــــامـــان...
متوجه حضورم نمیشوند،بلندتر،داد میزنم:مـــامــان
هرچهار نفر به طرف من برمیگردند
:_میخوام برم خونه...همین اآلن...
لبم را گاز میگیرم تا اشک هایم جاری نشود...
بابا متوجه حال بدم میشود:باشه بابا،بریم...
مامان میگوید:کجا بریم؟چی شده نیکی؟
صدایی از پشت سرم میآید:اگه اجازه بدین من میبرمش آقای نیایش...
برمیگردم،دانیال است... دستم را مشت میکنم،به سختی جلوی خودم را میگیرم تا عصبانیتم را
نثار صورتش نکنم...
آقای رادان میگوید:آره مسعود،بذار دانیال میبردش... البته نیکی جان،ما خوشحال میشدیم که
بیشتر میموندی....
بابا میگوید:نه،بهتره مام بریم...
و لبخندی به صورتم میپاشد،نگاه مهربانش آرامم میکند.
در تمام مسیر،مامان غر میزند که چرا زود آمدیم و مهمانی تمام نشده بود..
بابا هم،در کل مسیر،با مهربانی و حوصله،سعی دارد مامان را آرام کند..
من هم تمام طول مسیر،با وجود حس بد و ناراحتی هایم،با وجود تمام زخم هایی که به قلبم
خورده بود،حس خوبی داشتم... حس قشنگی که بابا،با حمایتش به من عیدی داد...
خدایا شکر
نفس عمیقی میکشم،دست هایم را تا بالای سرم میبرم و کش و قوس به بدنم میدهم.زیر
لب)بسم اللّه(میگویم و برگه ی پاسخنامه را تحویل مراقب میدهم. وسایلم را جمع میکنم. مقنعه
ام را مرتب میکنم و بلند میشوم. بچه ها،گروه گروه از کالسها بیرون میآیند. از جلسه ی کنکور
بیرون میزنم. آفتاب چشمم را میزند. نگاهی به دور و بر میاندازم. دخترها به طرف خانواده
هایشان میروند. یکی مادرش را بغل گرفته،یکی روی زمین نشسته و گریه میکند،یکی هم از ته
دل میخندد. با نگاه به دنبال مامان و بابا،میگردم. روی پنجه ی پا بلند میشوم و اطراف را میکاوم.
دستی روی شانه ام قرار میگیرد. برمیگردم،باباست. مهربان نگاهم میکند:چطور بود بابا؟
و دست هایش را باز میکند،نمیتوانم خودم را نگه دارم. به آغوش پدرانه اش احتیاج دارم،بغلش
میکنم و بابا،دست هایش را دورم حلقه میکند. ناخودآگاه گریه میکنم. بابا میگوید:چرا گریه
میکنی نیکی؟فدای سرت..هرچی بشه فدای سرت.. امسال نشد،سال دیگه،دانشگاه
آزاد...هرچی.. غصه خوردن نداره که.
خودم را از او جدا میکنم:خوب بود بابا،خیلی خوب
:_راست میگی؟
با کناره ی انگشت،اشک هایم را میگیرم و سرم را تکان میدهم.
بابا به پهنای صورت میخندد.
بیا بریم،تعریف کن ببینم گُ :_ ل کاشتی یا نه؟
پس حدسم درست بود،او نیامده...مامان،حتی اینجا هم نیامده..
بعد از مهمانی سال تحویل،من خودم را درگیر درس کردم و حتی از خیر امامزاده رفتن گذشتم،تا
مجبور نشوم به باج دادن. مامان هم از همان روز،قهر کرد. رابطه ی بینمان،سرد بود؛سردتر شد...
بغضم را قورت میدهم و به بابا لبخند میزنم. مامان نیست،وگرنه بابا،اینقدر بی واهمه مهربان
نمیشد.
با هم به طرف ماشین میرویم،حس سبکی دارم،حس رهایی،حس آزاد شدن از بندی به نام
کنکور...
بابا با خنده میگوید: خب بالاخره به مردم بگیم دخترمون چی کاره میخواد بشه..
لبخند به لبم میدود،تصمیمم را سرجلسه گرفتم.
:_وکیل،خانم وکیل..
☘
🌹☘
🌹🌹☘
🌹🌹🌹☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸