#مسیحاےعشق
#پارت_چهارم
نگاهم را از خط چشم کلفتش میگیرم:انسانی
ابروهایش را بالا می دهد:یه خرده دیر اومدین البته،ولی جای نگرانی نیست،خب کدوم کلاسا؟
قبل من،بابا جواب می دهد:همـهـ ی کلاسا
میگویم:نه بابا،من فقط کلاس ریاضی و عربی لازم دارم.
بابا میگوید:مطمئنی؟
:_بلـه)به طرف دختر برمیگردم( فقط ریاضی و عربی.
دختر خودکارش را برمیدارد:عربی دو سه جلسه تشکیل شده ها،ولی ریاضی احتمالا از هفته بعد.
بابا میگوید:ایرادی نداره.
:_عزیزم اسمت چیه
_نیکی نیایش
:_شما لطفا این فرم رو پر کنید،راستی نیم ساعت بعد کلاس عربی،هست،شنبه ها و سه شنبه
۴:۳۰ تا ۲:۳۰،ها
بابا مشغول ݐرکردن فرم میشود:اگه نتونم بیام دنبالت،اشرفی رو میفرستم.
:_ممنون
سر تکان می دهد؛فرم را امضا میکند و کارت اعتباری اش را درمیآورد.
دختر چاپلوسی میکند:ممنون از حسن انتخابتون
بابا نگاهم میکند:پول داری؟
:_بله بابا
:_یه چیزی بخر،بخور
ذوق میکنم از این محبت غیرمترقبه:ممنون بابا
دلم برای خودم میسوزد...
:_کاری نداری؟
:_نه،بازم ممنون. خداحافظ
بابا میرود،دختر نگاهم میکند:برو کلاس سه بشین،الان همکلاسی هاتم میان.
به طرف کلاس شماره سه میروم،روی صندلی روبه تخته مینشینم. چقدر دلم برای چادرم تنگ
شده. کاش کمی مامان و بابا درکم میکردند،آه میکشم از ته دل....
سرم را بلند میکنم،دو پسر،هم سن و سال خودم،جلوی در ایستاده اند و مرا نگاه میکنند،شاید
نمیدانند که من هم کلاسی شان هستم.
صدای کـــسی میآید:چرا نمیرین تو بچه ها؟
و پسر دیگری در چهارچوب در ظاهر میشود،قدبلند است و هیکل ورزشکاری دارد. مرا که می
بیند سرش را پائین می اندازد. نرمه مویی صورتش را پوشانده.
بلند میشوم:سلام،من شاگرد جدید کلاس عربی ام.
دو پسر اولی،آهان میگویند و وارد میشوند و ردیف عقب مینشینند.
پسر قدبلند،هم چنان سر پایین داخل می شود و دو صندلی آن طرف تر،در ردیف من
مینشیند.کمی که میگذرد، دختری هم وارد کلاس می شود و ردیف عقب مینشیند. با کتاب
هایم خودم را مشغول میکنم. ناخودآگاه نگاهم به پسرقدبلند میافتد،نگاهش مدام به در است،انگار منتظر کسی است.
☘
🌹☘
🌹🌹☘
🌹🌹🌹☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸