#مسیحاےعشق
#پارت_چهلچهارم
صدایش را میشناسم. عمو میگوید:چیزی نیست سیاوش.
میگوید:بیرونم،کاری داشتی صدام کن
دوباره صدای باز و بسته شدن در میآید و عمو به من خیره میشود:چی شده؟دارم سکته میکنم
نیکی..
:+عمـــو...مامانم مجبورم کرده باهاش مهمونی برم.
:_همیــــــن؟نصفه عمرم کردی دختر،تعریف کن ببینم مامانت چی گفت؟
برایش تعریف میکنم،جمله جمله و کلمه به کلمه. عمو متفکرانه میگوید.
:_اینطور که معلومه حسابی این مهمونی براشون مهمه.
:+من الان چیکار باید بکنم؟
:_چاره ای نیست نیکی،این رو باید بری.
:+چی کار کنم؟؟برم؟؟عمو جوری حرف میزنین انگار نمیدونین اونجا چه خبره؟؟
چرا عزیزمن،میدونم. ولی تو نمی تونی تا
:_ قیامت با مامان و بابات ساز ناسازگاری کوک
کنی. اگه به حرفشون گوش ندی،ممکنه کاسه ی صبرشون لبریز بشه و معلوم نیست دیگه چه
واکنشی نشون بدن.
:+من نمیتونم برم.
:_تنها راه همینه نیکی. ببین برا رفتنت شرط بذار که لباست رو خودت انتخاب کنی،اونجا که
رفتی یه گوشه بشین نه با کسی حرف بزن نه چیزیبخور. میدونم عموجون،سختته. اما باید این
یه قدم رو برداری،اگه این کارو نکنی انگار به مامان و بابات اعلان جنگ دادی. میفهمی؟
نمیفهمم. ولی باید گوش کنم.
:+ عمــــــو؟من.....من میترسم
عمو هم انگار میترسد،نگرانی را چشم هایش فریاد میکنند.
:_به خدا توکل کن عزیزدلم. فقط تاکید میکنم، لب به هیچی نمیزنی نیکی،هیچی...باشه؟
سرتکان میدهم. دلم برای خودم میسوزد.. چه خواهد شد خداوندا؟؟
★
بابا،ماشین را متوقف میکند:من همینجا میمونم تا شما بیاید.
آمده ایم برای من،لباس بخریم،برای مهمانی. شرط حضورم؛انتخاب لباس توسط خودم بود. با
مامان،در پیاده رو،به طرف مزون حرکت میکنیم.
دو دختر چادری،از کنارمان میگذرند،با حسرت نگاهم، چادرشان را دنبال میکند. مامان پوزخند
میزند.
:_آخی،طفلکی ها پول ندارن لباس درست و حسابی بخرن،مجبورن چادر سرشون کنن.
اینجوری هم لباس های ارزون و فِیکشون مشخص نمیشه،هم میتونن یه شغل اداری و خوب
پیدا کنن.
میخواهم چیزی بگویم،اما میترسم حرفم ناخواسته دل مامان را به درد آورد. بنابراین سکوت
اختیار میکنم.
وارد مزون میشویم. فروشنده ها،دختران جوانی هستند و همه به احترام مامان بلند میشوند.
هرچه نباشد،مشتری دائمی شان است و بسیار،اهل خرید.
☘
🌹☘
🌹🌹☘
🌹🌹🌹☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸