#مسیحاےعشق
#پارت_چهلیکم
کمی از شیرکاکائو را سر میکشم و به چشم های گرد شدهـ ی فاطمه خیره میشوم. خنده ام
میگیرد،صورت گرد و گندمی اش،وقتی تعجب میکند بامزه میشود.
:_چیه؟چرا اینطوری نگام میکنی؟
:+یعنی تو یه سال بدون مامان و بابات موندی اونجا؟
:_یه سال نه. کمتر شد،فک کنم...اممم...آره نُه ماه شد،تو این مدت با هم تماس تصویری
داشتیم،ولی دلم براشون خیلی تنگ شد.
:+اونجا مدرسه میرفتی؟
:_آره مدرسه ی ایرانی ها.
:+چه جالب...
مشغول خوردن میشود،یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده،میگوید:راستی نیکی شما سال
تحویل کجا میرین؟
:_مـــا؟ پارسال و پیارسال که خونه ی خودمون بودیم. سال قبلش که من ایران نبودم،سال های
قبلشم یا مهمونی بودیم یا مهمون داشتیم. شما چی؟
:+مــا چند بار مشهد بودیم،چند بار خونه مامان بزرگم اینا بودیم،ولی امسال، بازم جمع میشیم
خونه مامان بزرگم،به هرحال اولین سالیه که تنها شده. روز سوم،چهارم عید،میخوایم بریم
امامزاده صالح و شاعبدالعظیم ...
:_واقعا؟؟
:+آره اگه خدا بخواد،تو هم اگه بخوای میتونی باهامون بیای.
:_من؟نه بابا،من مزاحمتون نمیشم!
:+مزاحمت چیه،مامان و بابام گفتن. من بهشون گفتم تو دوس داری بری زیارت،گفتن خب با هم
میریم امامزاده .
:_فکر نمیکنم فاطمه،مامان و بابام اجازه بدن
:+بگو بهشون شاید اجازه دادن
:_نمیدونم،ولی کاش میشد..
دستم را به گرمی میگیرد
:+میشه،من میدونم...
کتاب های روی میزم را مرتب میکنم،فکرم میرود سراغ حرف های فاطمه،کاش مامان و بابا اجازه
بدهند.. بعد از برگشتنم از لندن،وقتی دیدند تیرشان به سنگ خورده و من،محکم تر از قبل روی
حرف هایم پافشاری کردم،حساس شده اند. دلم نمیخواهد به فاطمه هم ظنین شوند،او تنها
دوست من است،البته بعد از عمو!
باید در فرصت مناسب،خواهش کنم که اجازه بدهند.
صدای مامان،از پشت در،میآید و مرا از خیالات بیرون میکشد.
:_نیکـــــی... نیکی ...بیا پایین کارت دارم
:+چشم
بلند میشوم،چه کاری با من دارد؟
کتاب تست جغرافیا را داخل کتابخانه ام جا میدهم. دستی به موهایم میکشم و با ذکر }بسمـ
اللّه{ از اتاق خارج میشوم. دلشوره،در جانمـ میدود.
☘
🌹☘
🌹🌹☘
🌹🌹🌹☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸