eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
༻﷽༺ مے آیے از تمامِ جهان مهربانترین روزے بہ ربناے زمین ،آسمانترین رخ میدهے میانِ تپشهاے روز ها اے اتفاقِ خوبِ من اے ناگهان ترین @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🌿﷽🌿 مانده بودم چه کار کنم. جنازه های کف غسالخانه بیشتر مرا به تردید میانداخت، دو دل بودم، از یک طرف میگفتم؛ کاش اینجا نمی آمدم. از طرف دیگر می گفتم؛ خوب شد آمدم. با خودم در جدال بودم که دیدم یکی از زنها سطلش را زمین گذاشت و دست هایش را به کمر زد. سرش را عقب برد، با خم و راست کردن کمرش می خواست خستگی اش را کم کند. زینب رودباری که متوجه توقف او نشده بود، همان طور که سرش به کار گرم بود، گفت: آب بریز، به خودم جنبیدم و جلو رفتم. سطل را برداشتم و توی حوض که دیگر آبش نصفه شده بود فرو بردم. بعد از اینکه آب ریختم، سطل را روی سکو گذاشتم، زینب نگاهم کرد و گفت: دستت درد نکنه گفتم: من برای کمک اومدم، هر کاری دارین بگین. یکی از زنهایی که کنار زینب رودباری ایستاده بود، پرسید: نمی ترسی؟ گفتم: نه اولش می ترسیدم اما حالا داره برام عادی میشه. سرش را تکان داد و گفت: خدا خیرت بده، تنها کارم را کم کم شروع کرد. سر شیر آب ایستادم و بنا به خواست غساله ها، شیر آب را باز و بسته می کردم. گوش به فرمان شان بودم. به محض اینکه میگفتند؛ برو از کمد کافور یا پنبه بیار یا با کاسه آب بریز با شلنگ آب را نگه دار، می دویدم و کاری را که خواسته بودند، انجام می دادم. زنها همه مسن و جا افتاده بودند و از اینکه کسی برای کمک آمده، راضی به نظر می آمدند، خصوصا که دیگر خسته هم شده بودند. همین طور که مشغول کار بودم، دل شوره دا را هم داشتم. می ترسیدم بیاید، دعوایم بکند و بگوید: چشم در اومده، چرا اومدی اینجا؟ بیا خودت جواب بابات رو بده، از همه بدتر این بود که خود بابا دنبالم بیاید. از ترس این مساله گوشم را تیز کرده بودم تا اگر از بیرون غسالخانه صدای آشنایی آمد، خودم را جمع و جور کنم، اما به جز همهمه مردم و صدای گریه و زاریشان چیز دیگری نمی شنیدم. وقتی شهیدی را بیرون می دادند یا تحویل می گرفتند، صداها بیشتر می شد. به هر زبان و لهجه ای مرثیه و شیون به گوشم می خورد؛ عربی، ترکی، لری بختیاری، فارسی به لهجه شیرازی، اصفهانی و.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 صدای اذان ظهر که بلند شد، زنها دست از کار کشیدند و گفتند: بریم نماز و استراحت تا غساله ها کار شهیدی که زیر دستشان بود را تمام کنند، شلنگ آب را برداشتم و دست هایم را از بالای آرنج و پاهایم را از بالای زانو آب کشیدم. به پاچه شلوار و آستینم هم که خونی شده بود دست کشیدم. با اینکه سعی کرده بودم در طول کار چادر و لباسم آلوده نشود ولی موقع برداشتن و گذاشتن جنازه ها خون جراحتشان به لباسم ترشح کرده بود. لبه روسریم را هم آب کشیدم و سر و صورتم را شستم. دست آخر هم کفش هایم را آب کشیدم.مواظب بودم، کفشم دوباره خونی نشود. موقع بیرون آمدن از غسالخانه در حالی که از بین آن همه جمعیت برای خودمان راه باز می کردیم به زینب خانم گفتم: من یک سر میرم خونه. از صبح تا حالا مادرم اینا از من بی خبرند. حتما نگرانم شدند. اگر بابام اجازه داد، دوباره بر می گردم زینب تشکر کرد. خداحافظی کردم و راه افتادم. توی این دو، سه ساعت خیلی خسته نشده بودم، ولی بیشتر از خستگی هنوز صحنه هایی را که از صبح شاهدشان بودم را باور نداشتم، در عرض این چند ساعت شوک های زیادی به من وارد شده بود. هیچ وقت فکر نمی کردم به ملحفه های سفیدی که آنقدر در خانه مورد استفاده بودند، به عنوان کفن دست بزنم. تا آن موقع فکر می کردم، کفن لباس مقدسی است، چون آدم آن را می پوشد و راهی سفر آخرت می شود. ولی الان حتی از فکر کردن درباره اش هم احساس بد و سردی بهم دست می داد. هرچه به خانه نزدیک تر می شدم، فکر غسالخانه از ذهنم دورتر می شد و جایش را به نگرانی می داد. نمی دانستم الان باید به بابا چه جوابی بدهم. چه بگویم تا قانع شود. با اینکه خیلی دوستش داشتم ولی به جایش هم از او می ترسیدم. بابا که عصبانی می شد، ابهت نگاهش دلم را می لرزاند. البته هیچ وقت عصبانیتش بدون دلیل نبود. اصلا از اینکه بچه هایش وقتشان را در کوچه بگذرانند، خوشش نمی آمد. من هم که از صبح بی اطلاع از خانه بیرون بودم، حالا هر چه به سرم می آمد حقم بود. از طرفی هم می دانستم دا مجبور شده کارهایی که به عهده من بوده، خودش انجام بدهد. به همین خاطر، حتما از من پیش بابا چغلی کرده، پشت در که رسیدم با سلام و صلوات در زدم. صدای حسن و سعید را از توی حیاط می شنیدم که شیطنت می کنند. تا صدای در را شنیدند، دویدند و در را باز کردند، در که باز شد دا سرش را از آشپزخانه که درش به حیاط باز می شد بیرون آورد. نگاهی به سر تا پای من انداخت و بعد سرش را به طرف پنجره پذیرایی چرخاند. نگاهم با او حرکت کرد. بابا را پشت پنجره دیدم. دستش را زیر چانه اش گذاشته و توی فکر بود. به نظرم رسید خیلی ناراحت است رفتم توی گلویم از ترس خشک شده بود. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: سلام می دانستم بابا هر وقت از دستمان ناراحت با عصبانی باشد، جواب سلاممان را نمی دهد یا می گوید: علیک ناسلام. ولی دستش را از زیر چانه برداشت و گفت: سلام بابا حالش بد نبود. با خودم گفتم: الحمدالله به خیر گذشت. حتما نمی دونه از کی خونه نبودم. قدم های بعدی ام را برداشتم تا داخل بروم. از کنار دا که گذشتم، گفت: بی ضؤن منه، ده گو بین تا امکه، مگه برکت شهیدت کری: پی صاحب مونده تا حالا کجا بودی، الان بابات شهیدت میکنه قبل از آنکه جوابی به دا بدهم، بابا که انگار تازه متوجه من شده بود، پرسید: کجا بودی؟ برای موجه جلوه دادن غبتم، تند تند دلیل آوردم و گفتم: جنت آباد بودم، اونجا پر شهید بود. داشتم کمک می کردم گفت: جنت آباد! اونجا چه کار می کردی؟ گفتم تو غسالخونه داشتم به بقیه کمک می کردم، آخه شهیدا خیلی زیاد بودن با تعجب گفت: مثلا چه کار میکردی؟ گفتم: تو غسل و کفن کردن شهدا کمک می کردم گره ابروانش باز شد. نگاه دقیق تری بهم کرد و پرسید: نترسیدی؟ گفتم: چرا اولش خیلی میترسیدم. یه کم هم حالم بد شد. آمدم بگویم غش و ضعف کردم، ولی حرفم را خوردم و در عوض گفتم: سعی کردم به خودم مسلط باشم و کار کنم گفت: آره بابا ، خدا خیرت بده. امروز روزیه که همه باید به هم کمک کنیم خوشحال شدم و گفتم: یعنی شما راضی اید من برم کمک کنم؟ گفت: آره، اگه می دونی واقعا حضورت اونجا لازمه و کاری از دستت برمی آد، من راضی ام گفتم: اگه دیر بشه چی، چون کار زیاده ممکنه من دیر پیام خونه. از نظر شما اشکالی نداره؟ گفت: سعی کن قبل از غروب خونه باشی. ولی اگه دیرتر هم شد اشکالی نداره 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🏴وداع امیرالمومنین و حضرت زینب: فـرق مــرا تــو طــاقـت دیــدن نداشتـی هجده سـر بـریـده ببینـی چـه می کنی اینجـا همه بـه گریه ى تـو گریه می کنند خنده به اشک دیده ببینی چه می کنی خون ریزد از شکاف سرم خون جگر شدى جسمى بخون تپیده ببینى چـه مـی کنى تو یکسره به چشم پدر بوسـه مـی زنـى تـیـرى درون دیـده ببینـى چـه مـی کنـى وقتـى کــه می رسد ز شریعه، حسین را بـا قـامتـى خمیـده ببینـى چـه مـی کنـى طفـلان در بـــه در بـــه بیـــابـــان کـــربـلا چون آهوى رمیـده ببینـى چـه مـی کنى یک ضربـه زد بـه فـرق سـرم راحتـم نمـود تـو قتـل صبـر، دیـده؟، ببینى چه می کنى مـن پیـکرم بـه غیـر سـرم لطمـه اى ندید جسمی گلـو بریـده ببینی چه می کنی ... 😭😭😭😭😭😭 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef □■□■□
تو ساقی مظلوم غریبان غدیری ما روسیهان را چه شود گر بپذیری با بار گناه آمده ام خسته به سویت در غربتت این بس که منم زائر کویت @hedye110
تو ساقی مظلوم غریبان غدیری.mp3
4.89M
تو ساقی مظلوم غریبان غدیری ما روسیهان را چه شود گر بپذیری 🎤با صدای حاج میثم مطیعی @hedye110
تو نباشی اَمان از این مَـردم می شود صحبت از رِی وُ گندم آتش وُ اهلِ خـیمه وُ هیـزم می کند کودکِ تو راهَش گُـم ماکجا؟! مجلسِ شراب وُ خم کاروانِ مطَهَّرت ‌.... را وای...😭😭 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef □■□■□
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیامبر می فرماید : هر مسلمانی سر صبح که از خانه خارج میشه این دعا رو بخونه... ➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلت گرفته(((:💔 🔸دنبال کانالی میگردی که تورو به شهدا نزدیک کنه ✅ زودی بیا اینجا 👇👇 🥀 جمع شهیدانم ارزوست 🥀 👇اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است👇 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
: در شبکه های اجتماعی فقط به فکر خوشگذرانی نباشید.☝️ شما افسران جنگ نرم هستید🍃 و عرصه جنگ نرم، و می طلبد..✌️ با مطالب👇 http://eitaa.com/joinchat/1435369476Ccd1f20d599
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 صاحب عزای حضرت مولا بیا ای بانی شکسته دل روضه ها، بیا درد فراق تو بخدا میکشد مرا رحمی نما به حال دل این گدا، بیا @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 @hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ به حضرت زهرا سلام الله علیها و امیرالمؤمنین علیه السلام يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ، يَا عَلِىَّ بْنَ أَبِى طالِبٍ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🦋🦋 يا فاطِمَةُ الزَّهْراءُ، يَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ، يَا قُرَّةَ عَيْنِ الرَّسُولِ، يَا سَيِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكِ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكِ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهَةً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعِي لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @hedye110
🪴 🪴 🌿﷽🌿 داشتم از خوشحالی پر در می آوردم. باورم نمی شد برخورد بابا با این مساله آنقدر خوب باشد. به سمت پنجره رفتم و از پشت نرده های حفاظ دستش را گرفتم و بوسیدم. با خنده آرامی گفت: نکن بابا. این چه کاریه می کنی؟ ولی من چند بار دیگر هم دستش را بوسیدم. با محبت بیشتری گفت: نکن بابا، نکن. میخواستم از ذوقم توی اتاق بدوم و صورتش را ببوسم. جلوی در هال که رسیدم. دا با فهمیدم منظورش چیه. گفتم: من خودم رو آبکشی کردم. دا گفت: اول اون چادرت رو در بیار. روسری و چادرم را در آوردم و گوشه ایوان گذاشتم. دوباره دا با اعتراض گفت: اون صدای بابا در آمد و گفت: ولش کن، خسته اس. این قدر اذیتش نکن. من هم گفتم: صبر کن دا، می رم حموم. گفت: با اون پاها و جوراب ها نمی شه بری تو کنار شیر آب رفتم. جوراب هایم را در آوردم. پاهایم را شستم و پابرهنه رفتم توی پذیرایی. بابا هنوز پشت پنجره ایستاده بود و توی فکر بود. گفتم: بابا خیلی ممنون. من همه اش میترسیدم، بیام خونه دعوایم کنید. به طرفم برگشت و گفت: چرا دعوایت کنم؟ تو که کار بدی نکردی.گفتم: نه، ولی چون بی اجازه رفتم و این قدر طول کشید، نگران بودم. و گفت: نه تو کار خوبی کردی. کاری که لازم بود، انجام دادی. خدا اجرت بده. من از تو راضی ام، خدا هم راضی باشه. این را که گفت، به طرفش پریدم تا خودم را توی بغلش بیندازم. دستانش را مانع کرد و گفت: یواش یواش. صبر کن. متوجه نبودم غسل میت نکرده ام. آویزان گردنش شدم و صورتش را بوسیدم. همین طور چمشهایش را که ابهتش نمی گذاشت، مستقیم توی آنها نگاه کنم، بوسیدم و از ذوقم دوباره پرسیدم: پس گفتید می تونم برم دیگه، نه؟ صورتم را بوسید. دست هایم را از دور گردنش باز کرد، توی صورتم نگاه کرد و گفت: آره امروز همه باید کمک کنند. دیگه مرد و زن معنا نداره، همه باید دست به دست هم بدیم و دفاع کنیم. نباید اجازه بدیم اجنبی وارد مملکتمون بشه و به خاک، ناموس و شرفمون دست درازی کنه. زن و مرد باید جلوشون وایسیم. بعد گفت: من خودم جنت آباد بودم. اوضاع اونجا رو دیدم. ما رو فرستاده بودن قبر بکنیم. آخه قبرکن ها به این همه شهید نمی رسیدن گفتم: پس شما هم اونجا بودین. گفت: آره. ولی نمی تونم طاقت بیارم. نمیتونم توی جنت آباد بمونم و فقط برای شهدا قبر بکنم. باید با بقیه برم جلوی دشمن رو بگیرم. توانایی من بیشتر از این کارهاست. بعد گفت: حالا تو بگو ببینم، غسالخونه چه خبر؟ برایش از اوضاع و احوال غسالخانه گفتم، از شهدایی که مظلومانه به شهادت رسیده بودند، از تعداد زیاد شهدا و خستگی غساله ها، لیلا هم در این فاصله می رفت و می آمد و به حرف های من گوش میداد. بابا خیلی از حرف های من متأثر شد. حس کردم بیشتر از موقعی که وارد خانه شدم در فکر فرو رفت. از چهره اش به خوبی می فهمیدم که خیلی ناراحت شده است. یک دفعه بدون هیچ حرفی بلند شد و از خانه بیرون رفت. با حرف هایی که بابا زده بود و اجازه ای که داشتم، دیگر خیالم راحت شده بود، احساس میکردم روحیه ام از آن کسالت بیرون آمده است. تصمیم گرفتم همان موقع به جنت آباد برگردم لیلا موقعی که می خواستم از هال بیرون بیایم، گفت: زهرا من هم میخوام بیام. گفتم: کجا بیای؟ برای چی بیای؟ گفت: همون جایی که تو رفتی، تو برای چی رفتی؟ گفتم: من دارم کمک میکنم گفت: خب منم مییام کمک میکنم. گفتم: لازم نیست تو بیایی. اونجا به درد تو نمیخوره. اذیت میشی گفت: تو از کجا میدونی من اذیت میشم؟ گفتم: چیزایی که من دیدم داغونم کرده، چه برسه به تو. دیگر چیزی نگفت. رفتم توی حیاط دم شیر آب و وضوى بدل از غسل گرفتم و توی طارمه نمازم را خواندم. به نظرم بعد از نماز حالم خیلی بهتر شده بود و آن فشاری را که روی قلبم احساس میکردم برطرف شده بود. جوراب هایم را برداشتم و پوشیدم. با اینکه آنها را شسته بودم، هنوز بوی کافور و غسالخانه را می داد. همان موقع زینب کوچولوی پنج ساله آمد طرفم، چون از صبح تا حالا مرا ندیده بود می دانستم که می خواهد بغلش کنم، به او گفتم: عزیزم نیا طرفم. لباسم کثیفه. سرش را بالا گرفت. اخم به ابروهای پیوندی اش انداخت و با آن چشم های بادامی مشکی اش که مثل دوتا ستاره می درخشیدند نگاه پرسشگری بهم کرد. انتظار چنین حرفی را از من نداشت. گفتم: من دارم میرم. غروب که اومدم لباس هایم رو که عوض کردم بغلت میکنم. حالا بگو از صبح تا حالا چه کارهایی کردی؟ دا که صدایم را شنیده بود از آشپزخانه بیرون آمد و با لحن
خاصی که نشان از اعتراض داشت گفت: على خیر: اگر به خیرا گفتم: دوباره می رم جنت آباد گفت: هم ورچه به چی جنت آباد؟: باز برای چی میخوای بری جنت آباد؟ گفتم: دیدی که با با اجازه داد برم گفت: پس من چه کار کنم؟ از صبح تا حالا گذاشتی رفتی. من دست تنها موندم. می دانستم فقط کار خسته اش نکرده. بچه ها از من بیشتر از دا حساب می بردند. حالا که نبودم رشته کار از دستش در آمده بود، خودش هم این را گفت: بچه ها خیلی اذیت می کنند.گفتم: خب لیلا که هست با حرص زیر لب تکرار کرد: لیلا که هست و چادرم را که سر کردم، با اینکه از دستم ناراحت بود، گفت: پس ناهارت چی؟ وایسا و برات ناهار بیارم. گفتم: نمی خوام. اشتها ندارم. هیچی از گلویم پایین نمیره. آمدم بیرون و راه افتادم. فکرم حسابی مشغول بود. رفتار بابا خیلی عجیب بود. با اینکه از اجازه اش خوشحال بودم، به حرف هایش فکر میکردم و حالت هایش را از نظرم میگذراندم. او دیگر آدمی نبود که یکجا آرام بگیرد. به نظرم همه دلبستگی هایش را رها کرده بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🔹 توصیه‌ی (ره) به حاج احمدآقا ✍ پسرم! تا نعمتِ جوانی را از دست ندادی به فکر اصلاح خود باش؛ که در پیری همه چیز را از دست می‌دهی! ۱۳۶۶/۹/۲۸ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef □■□■□
101.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠فیلم کامل برنامه زندگی پس از زندگی قسمت چهاردهم، ۵ فروردین ١۴٠٢ (قسمت اول تجربه آقای حسین صاحبی بزاز) برخی عناوین این قسمت 🔻فردی که تاوان گناهانش را در دنیا داد 🔻حسادت چه بلایی بر سر قلب می‌آورد؟ 🔻وصیت متوفی به فرزندانش از دیار باقی 🔻روایت تجربه‌گر از تفاوت زمانی برزخ با دنیا 🔻آگاهی روح تجربه‌گر نسبت به تعداد فرزندان اقوام eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef □■□■□
101.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠فیلم کامل برنامه زندگی پس از زندگی قسمت پانزدهم، ۶ فروردین ١۴٠٢ (قسمت دوم تجربه آقای حسین صاحبی بزاز) برخی عناوین 🔻حمایت حضرت فاطمه زهرا (س) از محبین برزخی 🔻نماز نخواندن چه محدودیتی ایجاد میکند؟ 🔻راهنمایی که بشارت تکامل و زندگی بی پایان در آن دنیا داد 🔻شخصی که میخواست پاک از دنیا برود 🔻خدمت به چه کسانی مهمترین وظیفه انسان است؟ 🔻خدمت به چه کسانی مهمترین وظیفه انسان است؟ 🔻روایت شنیدنی تجربه‌‌گر از نحوه رسیدن روزی به واسطه نفس eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef □■□■□
Audio_97646.m4a
19.97M
سالم ۷ قسمت : هفتم 🌱 موضوع : اولین فرمول🌾 استاد : «حاجیه خانم رستمی فر» ➥ @hedye110
سلام ❤️ شما یک دعوت نامه از طرف آقا صاحب الزمان دارید...📬📮✉️ حالا که اومدی و این پیام رو دیدی رد نکن و حتما عضو کانال ما شو تا یک قدم کوچک برای نزدیک تر شدن ظهور حضرت ولی عصر برداریم 🥀🥀🥀🥀 https://eitaa.com/zxc_vbn#
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان ➥ @hedye110 🖤🖤🖤🖤🖤