محمد زین الدین
رزمنده ی دلاور محمد زین الدین تاریخ 1/7/1340 در روستای عباس آباد دیده به جهان گشود. او در کودکی پدر خود را از دست داد و به شغل شریف کارگری و بنایی رو آورد. اهالی عباس آباد او را به نام استا محمد می شناسند. تاریخ 18/ 3/1359 جهت انجام خدمت مقدس سربازی به پادگان 04 بیرجند رفت. بعد از آموزش در لشکر 77 خراسان قسمت ارکان سازماندهی گردید.
***
چند روزی بود در مشهد مشغول خدمت بودم که جنگ شروع شد و نیاز به نیروی رزمنده داشت. از نیروها خواستند که جبهه نیاز به نیرو دارد، هرکس آماده ی رفتن است اعلام آمادگی نماید. از میان نیروها من بلند شدم و به عنوان خدمه توپ 105 م م آماده ی اعزام شدم. قبل از حرکت به من دو روز مرخصی و مبلغ 2500 تومان پول نقد دادند که بیایم خانه خداحافظی کنم و به جبهه بروم. همه می گفتند: بچه نرو. کشته می شوی. قبول نکردم و بعد از مرخصی خودم را به پادگان رساندم. شبانه با توپ 105 م م با تعدادی دیگر به فرودگاه مشهد رفتیم و با هواپیمای c130 که یک هواپیمای باری است، به اهواز رفتیم. داخل فرودگاه تعدادی از شهدا و مجروحین را دیدم که از جبهه آورده بودند تا به بیمارستان های داخل کشور انتقال بدهند. چشم نیروها که به شهدا و مجروحین افتاد که بعضی دست وپایشان قطع شده بودند و زخم های شدید داشتند، یک تعداد از نیروها ترسیدند و شبانه فرار کردند. خلاصه ما را به ماهشهر انتقال دادند. زمان بنی صدر خائن بود. در کنار جاده ماهشهر-آبادان یک پل بود و ما همان جا توپ ها را روانه کردیم و با برد کم شلیک می کردیم. بنی صدر و بعضی از فرماندهان خائن او به تعدادی از تانک های چیفتن دستور دادند که حمله کنند. حدود 30 دستگاه تانک می شد که همه رفتند و هیچکدام برنگشتند. به آتش بار ما گفتند: هرقبضه 100 گلوله توپ بزنید و بعد به سمت ماهشهرعقب نشینی کنید. ما هم سهمیه ی داده شده را شلیک کردیم و توپ با تجهیزات را جمع کردیم و عقب آمدیم. در حال عقب نشینی بودیم که یک گلوله خمپاره ی دشمن کنارم منفجر شد و یک ترکش به مچ دست راستم خورد و خونریزی می کرد. مقداری که عقب تر آمدم، روی محل خونریزی را بستم. فکر می کنم کیلومتر 17 جاده ی آبادان- ماهشهر بود که گفتند: همینجا مستقر شوید و توپ ها را به سمت آبادان روانه وآماده شلیک کنید. در همین حین هواپیماهای دشمن رسیدند. اول فکر کردیم هواپیماهای خودی است، وقتی متوجه شدیم عراقی است فوری پریدم داخل سنگر انفرادی که خودم آماده کرده بودم. بقیه ی نیروها زیر پل جاده سنگر گرفته بودند که راکت های عراقی رسید و یکی کنار سنگر من منفجر شد و تمام خاک ها را روی سرم ریخت طوری که کسی من را نمی دید. شکر خدا سر اسلحه ژ-3 از خاک ها بیرون بوده و همین امر باعث شده بود هم سنگرانم من را نجات بدهند.
عملیات ثامن الائمه (ع) در تاریخ 5/7/1360 با رمز مقدس نصرمن الله وفتح القریب برای شکستن محاصره ی یازده ماهه آبادان از سه محور دارخوین، ماهشهر و اروند کنار سمت جبهه ی ذوالفقاریه آغاز شد. سه روز به طول انجامید، چون پشت سر آن ها رودخانه ی کارون و بهمنشیر بود و از قسمت روبرو هم که نیروهای خودی بودند، راهی جز کشته شدن یا اسارت نداشتند؛ لذا تلفات زیادی دادند و تجهیزات زیادی هم سالم به غنیمت نیروهای خودی درآمد. بعد از این عملیات به پاس زحمات نیروهای ارتش به لشکر 77 لقب لشکر 77پیروز خراسان دادند. بعد از عملیات ما را به تنگه ی چزابه بردند.
عملیات طریق القدس در تاریخ 8/9/1360 با رمز مقدس (یا حسین (ع) فرماندهی از آن توست) با سه تیپ عاشورا، کربلا و امام حسین (ع) از سپاه و لشکرهای ارتش از جمله لشکر 77 انجام شد. این عملیات که به منظور آزادسازی شهر بستان و هفتاد روستا صورت گرفت، سه روز طول کشید. نیروهای اسلام با کمک امدادهای غیبی مانند باران وگرد و خاک برای اولین بار از سمت تنگه ی چزابه به مرز بین المللی رسیدند. آتش نیروهای پشتیبانی ما خیلی خوب بود، طوری که به هرکدام مبلغ ده هزار تومان وجه نقد به عنوان پاداش دادند و به ملاقات امام خمینی (ره) به تهران بردند. مدت یک هفته در تهران بودیم. در بازگشت از تهران به توپخانه ی ما مأموریت غرب کشور را دادند و به کرمانشاه، منطقه عملیاتی سرپل ذهاب وکرند غرب بردند و بعد از مدتی برای انجام عملیات فتح المبین به اهواز وآبادان برگشتیم.
عملیات فتح المبین در تاریخ 2/1/1361 با رمز مقدس یا فاطمه الزهرا (س) در منطقه ی شوش و اندیمشک انجام شد. این عملیات برای آزادسازی شمال خوزستان، مناطق سایت 4 و5، روستای چنانه، تنگه ی ابوغریب، تنگه ی رقابیه و امامزاده عباس صورت گرفت. شب قبل عملیات، رضا فیروزی را دیدم و روز بعد باخبر شدم که به شهادت رسیده است. در این عملیات منطقه ای به وسعت 2500 کیلومتر مربع آزاد شد، 15000 هزار نفر از نیروهای دشمن اسیر شدند و چند هزار کشته دادند. در این عملیات بعضی قرارگاه ها چنان برق آسا وارد عمل شده بودند که اگر نیم ساعت زودتر به مرکز فرماندهی عراقی ها می رسیدند، صدام را اسیر می کردند. آتش پشتیبانی خیلی به نیروهای پیشرو کمک کرد. دشمن در بعضی مناطق تا هفتاد کیلومتر عقب نشینی نمود. این عملیات هفت روز طول کشید. بعد از عملیات امام خمینی (ره) به رزمندگان پیامی تاریخی فرستاد با این مضمون که "من دست وبازوی رزمندگان اسلام که دست خدا بالای آن است می بوسم و بر این بوسه افتخار می کنم فتح الفتوح بر شما مبارک باشد". بعد از عملیات برای انجام عملیات الی بیت المقدس به آبادان برگشتیم
آتشبار در حال آماده شدن برای رفتن به عملیات بود که فرمانده من را فرا خواند و گفت: شما از اول جنگ در منطقه بودید و در عملیات های مختلفی شرکت کردید؛ دیگر بس است. خود فرمانده به جای من از تمام واحدها تسویه حساب گرفت و تمام وسایل نظامی من را تحویل داد. با خودرو من را به راه آهن اهواز برد و برایم بلیط گرفت. سوار قطارم کرد و من را برای ادامه ی خدمت به مشهد فرستاد وخودش به خط مقدم برگشت. چند روزی در مشهد بودم تا این که تاریخ 18/3/1361 فرا رسید و خدمت سربازی من به پایان رسید.
تاریخ 11/9/1366 دوباره هوای جبهه به سر استا محمد زد و او را هوایی نمود. به همراه دیگر رزمندگان اسلام مانند مرحوم غلام محمد پنجتن، عیسی عرب خزایی، محمد صالح و علیرضا خواجه با کوهی تجربه ی جنگی راهی ایلام غرب شد و در لشکر 21 امام رضا (ع) گردان ادوات، واحد موشک انداز 107 م م به عنوان خدمه سازماندهی گردید. بعد از طی مرحله ی آموزش راهی منطقه ی عملیاتی بیت المقدس2 در بانه و شهر ماووت عراق شد و در سرمای شدید که دست نیروها یخ می زد، با تلاش فراوان و جانانه از نیروهای مستقر در خط مقدم با آتش تهیه ی مناسب پشتیبانی نمود و بعد از پایان مأموریت در غرب کشور به اهواز برگشت و در خط پدافندی شلمچه حضور پیدا کرد؛ تا این که مدت خدمت داوطلبانه ی او به پایان رسید و تاریخ 9/12/1366 با افتخار وسربلندی به عباس آباد برگشت.
هدایت شده از محمدی سرشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توجه توجه توجه توجه توجه توجه توجه ☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
هدایت شده از پاسداران انقلاب
🔴شهادت یک بسیجی در درگیری با تروریستها
روابط عمومی قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه:
🔹یکی از بسیجیان حافظ امنیت این قرارگاه امروز در شهرستان راسک به شهادت رسید.
🔹شهید رضا برزگر که در درگیری دیروز در منطقه عمومی شهرستان راسک مجروح شده بود در اثر شدت جراحات وارده و علیرغم تلاش وافر پزشکان به فیض شهادت نائل آمد.
شادی روح این شهید عزیز و همه ی شهدای امنیت صلوات میفرستیم.
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
♻️#انتشارش_با_شما👇🏻
⚠️کانال #پاسدار_مدیا:
🚨
https://eitaa.com/joinchat/2162098380C1015543783
نشان فتح سردار حاجیزاده که رسانهای نشد
در این عکس، دو نشان فتح روی سینه سردار حاجیزاده دیده میشود.
اولی که اخیراً رسانهای شد (برای اجرای عملیاتهای وعده صادق)
دومی اما مربوط به ۵ سال قبل و زدن گلوبال هاوک آمریکاست که رسانهای نشد.
@BisimchiMedia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی چشمان پسرک غزه دوباره به روی دنیا بازشد!
نجات موفق از زیر آوار، ۷ ساعت بعد جنایت اسرائیل
@BisimchiMedia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹️روایت دختر ۵ساله شهید مدافع حرم از «بهترین بابای دنیا»
📽#پیشنهاد_دانلود
🔻درددلها و حرفهای زینب باقری، نازدانه شهید مدافع حرم «عبدالله باقری» که از دوست داشتن ها و دلتنگیهای خود گفته است...
#فرزندان_شهدا
#شهید #عبدالله_باقری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻روزهایدلشکستگیعلی..💔
روضه خوانی رهبرمعظم انقلاب در فاطمیه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_امیر_المومنین
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهراء
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan
🌷نمیدانم چرا از جنگ تا اينجا رسيدم
ولی خدا را شاهد میگيرم كه هيچ روزی نيست كه از واماندگی از اين كاروان،
غبطه و حسرت نخورم ..
🌷🌷نمیخواهيم غير از شهادت به آن دنيا وارد شويم .حيف است از ما كه وارد آن دنيا شويم و صف شهدا جلوی ما نباشد ..
شهید #احمد_کاظمی
#سلام_خدابرشهیدان
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
▪️🌷کارگران حضرت زهرا (س)در شاهرود!
تابستان ۱۳۶۳_شاهرود
هنگام آموزش سربازان در صحرا، با مادری به همراه دو دخترش برخورد کردیم که در حال درو کردن گندمهایشان بودند. فرماندهی گروهان، ستوان آسیایی به من گفت:
مسلم بیا سربازان دو گروهان را جمع کنیم و برویم گندمهای آن پیرزن را درو کنیم.
گفتم: چه بهتر از این!
پس از سلام و خسته نباشید گفتم: مادر شما به همراه دخترانتان از مزرعه بیرون بروید تا گندمهایتان را درو کنیم؛ فقط محدوده زمین خودتان را به ما نشان دهید و دیگر کاری نداشته باشید.
پیرزن پس از تشکر گفت: پس من میروم برای کارگران حضرت فاطمه مقداری هندوانه بیاورم!
از ۹ صبح تا ظهر، با پانصد سرباز تمام گندمها را درو کردیم؛ بعد از اتمام کار، سربازان مشغول خوردن هندوانه شدند؛ من هم از این فرصت استفاده کردم و گفتم: مادر چرا صبح گفتید میروم تا برای کارگران حضرت فاطمه هندوانه بیاورم؟
گفت:
دیشب حضرت فاطمه به خوابم آمد و گفت:
چرا کارگر نمیگیری تا گندمهایت را درو کند؟
▪️این کارها، دیگر از تو گذشته!
عرض کردم:
خانم شما که میدانی تنها پسر و مرد خانواده ما به شهادت رسیده است و درآمدمان نیز کفاف هزینه کارگر را نمیدهد؛ مجبوریم خودمان کار کنیم.
بانو فرمودند: نگران نباش!
فردا کارگران از راه خواهند رسید. از خواب پریدم.
امروز هم که شما این پیشنهاد را دادید، فهمیدم این سربازان، همان کارگران حضرت زهرا میباشند.
با شنیدن این حرفها، ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد و گفتم: سلام بر تو ای حضرت زهرا؛ فدایت شوم که ما را به کارگری خود قابل دانستی.
کتاب نبرد میمک، احمد حسینا
#فاطمیه
#باشهداگم_نمیشویم
🌷🌷شهادت یک بسیجی در درگیری با تروریستها
روابط عمومی قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه:
یکی از بسیجیان حافظ امنیت این قرارگاه امروز در شهرستان راسک به شهادت رسید.
شهید رضا برزگر که در درگیری دیروز در منطقه عمومی شهرستان راسک مجروح شده بود در اثر شدت جراحات وارده و علیرغم تلاش وافر پزشکان به فیض شهادت نائل آمد.
#شهیدامنیت
#شهیدرضابرزگر
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
▪️پیامبر صلی الله علیه وآله:
انگار میبینم آن لحظهای را که ذلت وارد خانه او (فاطمه سلام الله علیها) شده، حرمتش پایمال گشته،
حقش غصب شده، از ارث خود منع شده، پهلوی او شكسته شده و فرزندی را كه در رحم دارد، سقط شده؛
در حالی كه پیوسته فریاد میزند: وا محمداه ! ولی كسی به او پاسخ نمیدهد، کمک میخواهد؛ اما كسی به فریادش نمیرسد..
▪️و او اوّل كسی است كه از خاندانم به من ملحق میشود ؛
و در حالی بر من وارد میشود كه محزون و غمگین است حقش غصب شده و شهید شده است.
منبع شیعه: الامالی صدوق، ص114
منبع سنی: فرائد السمطين ج2، ص35
#به_عشق_مادر
#به_نیت_فرج
#فاطمیه
🌷🌷 کتابی برای شهیدی با مزاری همچنان خاکی
آقای رسول ملاحسنی، نویسندهی کتاب «هواتو دارم»
👈کتاب «هواتو دارم» روایتی دلچسب از روزهای زندگی شهید مدافع حرم «مرتضی عبداللّهی» است؛ فراز و فرودهایی که ما را با یک زندگی ساده اما پرماجرا همراه میکند.
نویسنده کتاب: من هیچ شناختی از شهید عبداللّهی نداشتم؛ یعنی نه اسمشان را شنیده بودم و نه اصلاً حتی میشناختمشان. منِ ملاحسنی یک شهر بزرگ شده بودم و شهید اهل شهر دیگری بود. یک روز خانمی با من تماس گرفت و گفت همسر شهید عبداللّهی است. حرف زدیم و برایم سوال شد که چطور من را برای نوشتن کتاب شهید انتخاب کردهاند که از این جا به بعدش نقل همسر شهید است.
🌷همسر شهید گفت که ما همسران شهدا روزهای شهادت حضرت رقیه سلاماللهعلیها سوریه بودیم. که مثل اینکه یک تعدادی از همسران شهدای مدافع حرم رفته بودند برای زیارت و خادمی حرم در آن روزها. ایشان میگوید کنار ضریح حضرت زینب سلاماللهعلیها در سوریه و موقع خادمی حرم، همسر شهید سیاهکلی، راوی کتاب یادت باشد را آنجا میبیند. بعد حال و احوال میکنند و صحبت از کتاب میشود، کتاب یادت باشد. و آنجا خانم سیاهکلی پیشنهاد میدهند به ایشان که اگر مایل باشید همین نویسندهی کتاب یادت باشد کتاب شهید عبداللّهی را هم بنویسند و آنجا شمارهی من را داده بودند و صحبت کرده بودند و بعد هم خود خانم سیاهکلی و همسر شهید عبداللّهی پیگیر شدند و ما از اینجا دیگر با شهید عبداللّهی آشنا شدیم.
۳۰ آبان، انتشار تقریظ رهبر انقلاب بر سه کتاب «هواتو دارم»، «مجید بربری» و «بیست سال و سه روز»
متن کامل گفتوگو را بخوانید👇
khl.ink/f/57718
روایتهایی زنانه از قلب لبنان و در دل جنگ
روایتهایی بیواسطه،
به قلم📝 خانم رقیه کریمی
نویسنده و مترجم جبهه مقاومت،
برگزیده اولین دوره
و داور دومین دوره
دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان
🍃جنگ به روستای ما آمد 🍃
قسمت اول
از صبح همه فهميده بوديم كه امروز شبيه روزهاي ديگر نیست. تا ديروز جنگ فقط در مناطق مرزی بود و مردم زندگی عادی شان را می کردند. بچه ها مدرسه می رفتند. مردها سر کار. زن ها قهوه حاضر می کردند و شب ها شب نشینی بود و اخبار جنگ. فقط روستاهای مرزی خالی شده بود و مردم جای روری نرفته بودند. مثلا از روستای میس الجبل یا خیام رفته بودند دیر قانون یا نبطیه.
اما حالا صدای جنگنده ها و بمباران یک لحظه قطع نمیشد. منتظر بودیم که شاید آرامتر بشود. نشد. با هر انفجار خانه ما انگار که دینامیت زیر پایه هایش گذاشته باشی می لرزید و انفجارها تمامی نداشت. حالا شوهرم هم تلفنش را جواب نمی داد و من نمی دانستم که باید چکار بکنم. از پنجره بیرون را نگاه کردم هر کس که می توانست برود زندگی اش را برداشته بود و می رفت. شوهرم جواب نمیداد. مشغول تلفن بودم كه دختر کوچکم چهار دست و پا رفت روی بالکن خانه و با انفجاری بزرگ نزدیک خانه ما صدای جیغش بلند شد. تمام شیشه ها ریخته بود و با وحشت بدون اینکه به فکر شیشه های شکسته باشم دویدم روی بالکن و محکم بغلش کردم. قلبش مثل گنجشکی کوچک می زد و وحشت زده نگاهم می کرد. فقط دعا می کردم که سالم باشد و دستم را که از صورتش بر می دارم خونی نباشد. حتی متوجه نشدم که شیشه پاهایم را بریده. تمام بالکن و سالن خانه جای پای خونی شده بود. دوباره زنگ زدم به شوهرم. نمی دانستم باید چکار کنم. من بودم و چهار دختر بچه کوچک و خواهرهایی که شوهرهایشان در جبهه بودند. همه نگاه ها به من بود. دوباره زنگ زدم اینبار جواب داد. گفت خودمان را برسانیم تا شهر صور . گفت آنجا منتظرمان است. حالا باید هر چه که لازم بود بر می داشتم. این وقت هاست که می فهمی خیلی چیزهایی که برایت روزی مهم بوده است دیگر مهم نیست. اینکه دوست داشتی رنگ اتاقت صورتی باشد یا کرمی. پرده های سالن چه شکلی باشد. حالا فرقی نمی کرد دیگر. حالا که قرار بود همه چیز را پشت سرت بگذاری و بروی. حالا که قرار بود شاید همه چیز بماند زیر آوار. چند تکه لباس برای بچه ها. چند لقمه نان و پنیر. چیز دیگری هم می خواستیم؟ حتى آب را هم فراموش كرديم. ذهنم یاری نمی کرد. چادرهايمان را سر كرديم آخرین لحظه که می خواستیم سوار ماشین بشویم دیدم خواهر بزرگترم نیست. به سرعت به خانه برگشتم و صدایش زدم
- منال ...
نشسته بود توی اتاق و گریه می کرد. می گفت نمی آید. می گفت اینجا خانه ماست. چرا باید خانه هایمان را رها کنیم. می گفت می خواهد همینجا بمیرد. در جنوب.
نه اینکه حرف هایش را نمی فهمیدم. می فهمیدم. من هم عاشق جنوب و سكوتش بودم. همانقدر كه عاشق ضاحيه و شلوغي هايش. شاید اگر وضع بهتری بود می نشستم کنارش و با هم گریه می کردیم. اما حالا وقتش نبود. صدای انفجار دیگری بلند شد و دود و گرد و خاک خانه را برداشت
داد زدم اینبار
- اینجا موندن تو چه کمکی به مقاومت می کنه؟ فکر می کردی مقاومت خوشحال میشه جنازه تو از زیر آوار بیرون بیاید؟
خواست حرفی بزند. نگذاشتم. می دانستم که می خواهد راضی ام کند که بماند. داد زدم
- جون بقيه رو به خطر ننداز . چادرت رو سرت کن ... باید بریم ... همین حالا
اینبار حرفی نزد. با گریه راه افتاد . دلم می خواست بغلش کنم. دلم می خواست با هم بنشینیم و گریه کنیم. برای خانه ای که شاید تا ساعتی بعد دیگر نبود. خانه اي كه دوستش داشتم. برای روستایی که داشت خالی می شد. اما حالا وقت این حرف ها نبود. باید خودمان را به صور می رساندیم. شوهرم آنجا منتظر بود ...
ادامه دارد ...
راوی : زنی از روستاهای جنوب لبنان
#زنانههاییازجنگ
https://t.me/jshmhh133
https://eitaa.com/jashh
https://eitaa.com/shahidhadadian7