eitaa logo
《سربازان دیروز و امروز سرخس》
1.2هزار دنبال‌کننده
38.7هزار عکس
17.5هزار ویدیو
120 فایل
بِسْمِ اَللّٰه اَلرَحمٰن اَلرَحیم فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ : هر کس به اسلام گرویده مأموریت دارد استقامت کند ( آیه ۱۱۲ سوره هود ) سلام علیکم به نام خدا ، به یاد خدا ، برای خدا این کانال مخصوص دفتر حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس شهرستان سرخس می‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 (۲ / ۱) ! 🌷در عملیات فتح المبین بود، یكی از اخوی‌های بنده به نام حسین در اهواز جانشین پشتیبانی بود. یك روز ماشین جیپی را به ایشان نشان دادم و گفتم: حسین آقا این را غنیمت گرفته‌ایم، از آن‌جا كه خیلی نیرو زیاد آمده بود و سرشان شلوغ بود توجه نكرد، من رفتم. دو روز بعد در خط یك عملیات فریب بود و آتش سنگینی داشتیم، بنده افتخار داشتم به عنوان معاون گروهان خدمت كنم. یادم می‌آید شب تا صبح را نخوابیده بودم، همین‌طور كه زیر آتش بودیم دیدم.... 🌷همین‌طور كه زیر آتش بودیم دیدم یك موتور با دو نفر سرنشین درشت هیكل دارد به سمت ما می‌آید. نزدیك‌تر كه شدند، دیدم اخوی خودم با یكی از دوستانشان است. وقتی به سمت ما آمد من سلام كردم ولی متوجه نشد، از دوستم پرسید: این محمدرضای ما كجا شهید شده؟! دوستم گفت: شهید نشده، محمدرضا اين‌جاست و به من اشاره كرد. وقتی برگشت و من را دید باورش نمی‌شد. چند تا سیلی به من زد و گفت خودتی؟!! بعد در آغوشم گرفت. من فكر كردم خواب می‌بینم گفتم: چرا این طوری می‌كنی؟ گفت: خبر شهادتت را داده‌اند. 🌷آن زمان منافقین به خاطر اين‌كه ضربه روحی به خانواده‌ها بزنند، روی جنازه‌هایی كه در معراج شهدا قابل شناسایی نبودند، اسم بچه های گروه مقاومت را می‌نوشتند. ظاهراً روی یكی از جنازه‌ها كه آر.پی.جی خورده و كاملاً سوخته و قابل شناسایی نبوده، نام من، محمدرضا افشار و تلفن محل كار پدرم را نوشته بودند. برادرم به گفته خودش به خط آمده بود تا محل شهادت من را ببیند و مقداری از خاك آن‌جا را به عنوان تبرّك برای مادرم ببرد. به من گفت:... ....
(۲ / ۲) ! 🌷....به من گفت: فقط بیا كه برویم. گفتم: این‌جا كار دارم. اما مرا به زور به پایگاهشان در اهواز بردند، به آن‌جا رسیدیم و روحانی بزرگواری وقتی من را دید با آغوش باز استقبال كرد و خرما آوردند. گفتم: نمی‌خورم. گفتند: بخور این خرمای خودت است! دیشب برایت مراسم ختم گرفته بودیم. من آن لحظه در شوك بدی بودم. برادرم گفت: مادر به خاطر خبر شهادت من حال خیلی بدی دارد. رفتیم كه تماس بگیریم. زنگ زدم محل كار پدرم و هر كس كه صحبت می‌كرد باورش نمی‌شد. می‌گفتند: چرا اذیت می‌كنید محمدرضای ما شهید شده، خودمان جنازه را شناسایی كردیم. 🌷هرطور كه بود در عرض ۴۸ ساعت مرا به تهران آوردند. حتی من پول هم همراهم نبود. چون با همان لباس‌های بسیجی آمده بودم، داشتم به برادرم می‌گفتم از دوستت بپرس پول دارد كه تا منزل برویم؟ چون من لباس و وسایلم را نیاورده‌ام. همین‌طور كه در حال صحبت بودیم، داخل اتوبوس شلوغ شد. دیدم برادر دیگرم كه با ترور منافقین جانباز شدند به همراه عمویم كه ایشان هم جانباز هستند، پسرعموهایم كه یكی از آن‌ها شهید شده، همه به داخل اتوبوس آمدند و ما را با سلام و صلوات سوار ماشین كرده و به منزل بردند. 🌷اعلامیه شهادتم را دیدم! همچنین پلاكارد خیلی بزرگی كه دوستان فرهنگی‌ام در مسجد مهدوی، عكسم را روی آن كشیده و نصب كرده بودند. همه این‌ها را كه دیدم حس می‌كردم كه خواب می‌بینم. فقط یادم می‌آید زمانی‌كه به مادر خدابیامرزم گفتند محمدرضا آمده، نمی‌توانست حرف بزند. رفتم و مادر را در آغوش گرفتم، گفتم مادرجان منم محمدرضا. دستش را بوسیدم، تنها كاری كه مادرم انجام داد این بود كه من را بو می‌كرد و آن لحظه قبول كرد كه پسرش هستم. راوی: جانباز سرافراز محمدرضا افشار