eitaa logo
《سربازان دیروز و امروز سرخس》
1.2هزار دنبال‌کننده
32.8هزار عکس
11.8هزار ویدیو
101 فایل
بِسْمِ اَللّٰه اَلرَحمٰن اَلرَحیم فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ : هر کس به اسلام گرویده مأموریت دارد استقامت کند ( آیه ۱۱۲ سوره هود ) سلام علیکم به نام خدا ، به یاد خدا ، برای خدا این کانال مخصوص دفتر حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس شهرستان سرخس می‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 !! 🌷شهيد محسن آقاخانى، امام جماعت واحد تعاون بود. بهش می‌گفتند: حاج آقا آقاخانی. روحیه عجیبی داشت. زیر آتیش سنگین عراق، شهداء رو منتقل می‌کرد عقب. تو شلمچه، عمليات كربلاى ۵، توی همین رفت و آمدها بود که گلوله مستقیم تانک سرش رو جدا کرد. چند قدمیش بودم. هنوز تنم می‌لرزه وقتی یادم مياد!! از سر بریده شده‌اش صدا بلند شد: «السلام علیک یا ابا عبدالله.» 🌹خاطره ای به یاد شهيد معزز حاج محسن آقاخانى راوی: رزمنده دلاور جواد علی گلی ❌️❌️ زندگیت که امام حسینی باشه، کوچتم امام حسینی می‌شه!
🌷 - « مهاجر مهاجر... مهاجر ۱» - « مهاجر ۱ بگوشم...» 🌷دیده بان بود. ساعت ۱۱:۳۰ شب آمده بود روی خط. گرای نقطه‌ای را داد و گفت: «هرچقدر آتش دارید بریزید، بدون ملاحظه.» چشمانم گرد شد. گرای خودش بود. با تعجب پرسیدم: «اخوی! مطمئنی که اشتباه نمی‌کنی؟ این‌که گرای خودته!» گفت:«کماندوهای ویژه عراق جرأت کردند، آمدند جلو. اگر همین الان هرچه آتش دارید نریزید، تا صبح همه را قتل عام می‌کنند.» 🌷اشکم درآمده بود. گفتم: «وصیتی نداری؟» گفت: «همسرم شش ماهه باردار است. بگویید اگر من شهید شدم به یاد حضرت زینب سلام الله علیها صبر کند. فرزندمان هم اگر پسر شد، اسمش را بگذارد حسین و اگر دختر زهرا.» 🌷صدها گلوله و خمپاره آن شب علی را مهاجر کرد و اثری از جنازه‌اش نماند. سال ۷۵ بود و جنازه علی بعد از ۱۰ سال آمده بود. داشتم در جمع خانواده شهدا خاطره علی را می‌گفتم که دختری ۱۰ ساله به سمتم دوید...«عمو، عمو... من دخترش «زهرا» هستم....» السلام علیک یا انصار دین الله😭😭
🌷 ❌️❌️ بانوان گرامی بخوانید، که برای حفظ ناموس وطن، فرزندانمان چه‌ها کشیدند! !! 🌷همین‌طور داشتم دور شدن آمبولانس را می‌دیدم که ناگهان هلی‌کوپتری پیدا شد و سرش را به طرف آمبولانس کج کرد، موشکی شلیک کرد. قلبم ریخت و پاهایم سست شد. موشک درست به آمبولانس خورد و آن را به هوا فرستاد، مبهوت و گیج مانده بودم. بچه‌ها آب برداشتند و سریع به طرف آمبولانس شعله‌ور دویدند؛ وقتی آن‌جا رسیدیم، بوی گوشت کباب شده می‌آمد! 🌷عسکری که به ماشین آویزان شده بود، به یک طرف پرتاب شده و یک پایش به پوست آویزان بود. هنوز نفس می‌کشید. بقیه تکه پاره شده بودند، در آمبولانس باز نمی‌شد. مجبور شدیم یکی از بچه‌هایی که زنده مانده بود از پنجره بیرون بیاوریم. صدایش در نمی‌آمد، فقط ذکر می‌گفت، وقتی او را داخل آمبولانس می‌گذاشتیم یک پا نداشت. حالا هر دو پای او از ناحیه ران قطع شده بود. عجب دلی داشت! 🌷احتمال داشت هلی‌کوپتر دوباره برگردد. به پست امداد برگشتیم، دو پایش را با باند بستم و به عقب فرستادم. قبل از اینکه زخمی را به عقب بفرستیم، ناگهان دیدم تعدادی از بچه‌های لشکر ۲۵ کربلا عقب‌نشینی کرده و وارد سنگر پست امداد شدند، چهره‌هایشان ترسیده بود. می‌خواستند به عقب برگردند، اما آن‌ها با دیدن این زخمی و این‌که دو پا ندارد و با اراده ذکر می‌گوید حالشان منقلب شد و با چهره‌هایی بر افروخته به خط برگشتند. 📚 کتاب "شانه‌های زخمی خاکریز" ( صل الله علیک یا اباعبدالله)😭😭😭
🌷 !  (١+۵) 🌷پدرم به اتفاق پنج فرزندش جبهه بودند، در پنج خط مختلف. یکی از دوستان تعبیر "١+۵" را به خانواده‌مان داده بود! آن روز که خدمت مقام معظم رهبری بودم آقا فرمودند: کدام یک از برادرانت آن جمله معروف را گفته بود که یک خط عملیاتی را تحویل خانواده ما بدهید؟ گفتم: برادرم سید هدایت الله در یکی از وصیت نامه‌هایشان نوشته بودند: برادرانم به اتفاق پدرم در جنگ با بعثی‌ها می‌توانند یک گروه ویژه ضربت تشکیل بدهند، با همه‌ی تخصص‌های لازم. با دشمن بجنگند، یک خط و یا محور عملیاتی تحویل بگیرند، آن را در برابر پاتک‌ها و تهاجم دشمن نگه دارند، خط‌شکن هم باشند. 🌷آقا داشتند با دقت گوش می‌دادند که ادامه دادم: خب برادرم سید هدایت الله راست می‌گفتند. برادرم سید قدرت فرمانده گردان مالک اشتر بود. سید نصرت الله فرمانده محور اطلاعاتی لشکر ١٩ فجر بودند. خود سید هدایت الله جانشین اطلاعات و عملیات تیپ ۴۸ فتح بودند. سید شجاع در گردان امام جعفر صادق (ع) تک تیرانداز بودند. من تخریبچی بودم و پدرم در تیپ ۱۵ امام حسن (ع) در واحد تعاونی کار می‌کردند. پس می‌توانستیم یک خط عملیاتی را در جبهه تحویل بگیریم. آقا و همه آن جمع با هم زدند زیر خنده. 🌷از شش نفرمان یک شهید، سه جانباز و دو آزاده در سبد دفاع از انقلاب و نظام اسلامی به یادگار گذاشتیم. راوى: سید ناصر حسینی پور كه در سن ۱۶ سالگی با پایی که از ساق آویزان شده بود به اسارت نیروهای بعثی درآمد؛ نویسنده کتاب «پایی که جا ماند»
(۲ / ۱) 🌷حدود یک ماه به عملیات والفجر۸ مانده منطقه به شدت امنیتی شده و تردد بسیار سخت و وقت‌گیر بود اما تا عملیات فرصت زیادی نبود و باید امکانات توپخانه و آتشبارها هم در فاصله کوتاهی منتقل می‌شد تا گرفتار ترافیک سنگین شب‌های عملیات نشویم و دشمن حساس نشود. به ۴ کمپرسی ده تن نیاز داشتیم، مسئول لجستیک لشکر ۲۵ کربلای مازندران دستور داده بود: "بروید کمپرسی اجاره کنید." صبح زود یک گروه مسلح و با لباس سپاه به سه راه خرمشهر رفتیم و جلوی چهار کمپرسی که با هم حرکت می‌کردند را گرفتیم. گفتیم.... 🌷گفتیم که نیاز است به جبهه کمک کنید. هر ۴ راننده کمپرسی از یک خانواده بودند. ۳ جوان ۲۵ تا ۳۵ ساله و یک مرد نسبتاً ۶۰ ساله. فقط فرد مسن که پدر این سه جوان بود به زبان عرب اهوازی صحبت می‌کرد. بقیه فرزنان دست به سینه چشم گویانِ گفتار پدر بودند. گفتم: "باری داریم تا جزیره مجنون ببرید و کرایه‌تان را هم می‌دهیم." گفت: "به روی چشم. چه موقع؟" گفتیم: "همین الان." در مقر توپخانه همه وسایل را بار زدیم، چهار کمپرسی پر شد. پدر خانواده گفت: "اجازه بدهید برای خداحافظی به منزل برویم." گفتیم: "نمی شود." ادامه داد:... 🌷ادامه داد: "اجازه می‌دهید برویم سیگار تهیه کنیم؟" گفتیم: "ما برای شما تهیه می‌کنیم. شما سوار آمبولانس شوید و کمپرسی‌ها را خودمان می‌بریم." هر چهار نفر بدون اعتراض ولی شگفت زده سوار آمبولانس شدند. من هم با راننده جلو نشستیم و راه افتادیم. آن زمان برای حساس نشدن دشمن، از آمبولانس استفاده می‌کردیم. شیشه‌های آمبولانس مات بود ولی پیش خود گفتم حتماً از شیشه جلوی ماشین مسیر را می‌بینند لذا هنوز از مقر خارج نشده بودیم که به عقب رفتم و به پدر خانواده گفتم: "با عرض شرمندگی، ما باید چشمانتان را ببندیم." پدر زد زیر خنده و با لهجه عربی یک.... 🌷یک چیزی گفت که هر ۳ پسر خندیدند و دستانشان را جلو آوردند." من هم از این‌که ناراحت نشدند، خوشحال شدم. فهمیدم پدر به شوخی گفته بود که می‌خواهند دستان ما را ببندند. خلاصه با چهار تا چفیه چشمانشان را بستم و گفتم تا مقصد استراحت کنید به شط علی رسیدیم، بیدارتان می‌کنیم. شط علی یک روستای نزدیک جزائر مجنون بود ولی ما عازم بهمنشیر و اروند کنار ابادان بودیم. ما با آمبولانس پشت کمپرسی‌ها در مسیر می‌رفتیم. گاهی تغییراتی در مسیر می‌دادیم تا آن‌ها متوجه مسیری که می‌رویم نشوند. مثلاً.... ....
(۲ / ۲) 🌷....مثلاً جاده اهواز و بعد خرمشهر و پس از آن به سمت آبادان رفتیم. اما کمپرسی‌ها از اهواز مستقیم به آبادان رفتند. مخصوصاً هم در تاریکی رفتیم تا مطمئن شویم که مسیر را شناسایی نکردند. از ده تا دژبانی گذشتیم تا به آبادان رسیدیم و یکسره به روستای سعدونی در حاشیه اروند رفتیم. ساعت ۱۱ شب بود. خطاب به این بندگان خدا که خسته شده بودند گفتم: "دوستان به نزدیکی سوسنگرد رسیدیم، پیاده شوید". پیاده شدند و چشمهایشان را می‌مالیدند تا به اطراف نگاه کنند. من هم عذرخواهی می‌کردم به‌خاطر این‌که مجبور شدیم چشم‌هایشان را ببندیم. 🌷پدر نگاهی به اطراف کرد و به زبان عربی به فرزندان چیزی گفت و باز هر چهار تا خندیدند. از روحیه‌ای که داشتند تعجب کردم و گفتم "چرا می‌خندید؟" پدر با لهجه عربی و باصفای آبادانی با لبخندی که بر لب داشت، گفت: "ما رو آوردی سعدونی می‌گی این‌جا سوسنگرده! ولک! من بوی اروند رو از دو کیلومتری متوجه می‌شم اين‌جا هم که می‌بینی سعدونیه و زادگاه من و این سه پسره". خشکم زد. نمی‌دانستم چی باید بگم. این خانواده جزء فداکارترین رزمنده‌های توپخانه لشکر کربلا بودند، نه تنها در عملیات والفجر هشت سه ماه پیش ما ماندند بلکه.... 🌷بلکه در کربلای ۵ هم آمدند و سخت‌ترین و خطرناک‌ترین کار یعنی جابجایی مهمات توپخانه را آن‌هم زیر شدیدترین بمباران‌ها انجام دادند. سه بار کمپرسی‌هایشان منهدم شد ولی هر بار به سرعت توسط نیروهای لجستیک قرارگاه، کمپرسی بنز مایلر نو جایگزین شد. این پدر عرب و سه پسر نه تنها در لشکر کربلا بلکه در سطح قرارگاه هم مشهور بودند. همه دوستشان داشتند، امکان نداشت مأموریتی برای حمل مهمات بهشان بدهیم و نه بگویند. بعد از عملیات کربلای پنج، پدر آمد پیش من گفت: "برادر اتابکی، دیگر خسته شدیم! اجازه می‌دهید ما برویم، کمی به زندگی برسیم." 🌷دست پدر و روی هر سه پسر شجاع و قهرمانش را بوسیدم. قول دادیم جمعه نهار به منزلشان برویم. با ده تا از بچه‌ها رفتیم اهواز، یک خانه در چهار شیر با یک حیاط بسیار بزرگ و دور تا دور اتاق داشتند. پدر گفت "به هر پسرم یک اتاق دادم هروقت بچه‌شان بدنیا می‌آید یک اتاق برایشان می‌سازم. پسران و عروس‌هایش دست به سینه ایستاده بودند تا خدمت کنند و جلوی پدر نمی‌نشستند. کنار در حیاط، زیر سایه نخل‌ها یک گوسفند بریان کرده بودند که خوردیم و خاطره تعریف کردیم. ....دیگر از آن‌ها خبر ندارم ولی هیچ‌گاه یاد این پدر و سه فرزند عرب خوزستانی از یادم نمی‌رود. راوی: رزمنده دلاور بهزاد اتابکی، فرمانده توپخانه لشکر ۲۵ کربلا
🌷 ...! 🌷همسر مهدی در تهران بود. به او زنگ زديم و گفتيم: مهدی زخمی شده است. او گفت: چرا می‌گوييد زخمی شده است. بگوييد شهيد شده است. ....او سريع خودش را به سمنان رساند. با هم به طرف مسجد مهديه كه پيكر شهيد آن‌جا بود رفتيم. می‌خواستيم آخرين وداع را با مهدی داشته باشيم. جمعيت زيادی آن‌جا بود. از آن‌ها خواهش كرديم تا ما را با شهيد تنها بگذارند. فقط خانم قدس آن‌جا بود. به طرف مهدی كه خم شدم تا صورت خاكی‌اش را ببوسم، صحنه‌ای را ديدم كه حالم را منقلب كرد. بعد.... 🌷بعد دنيايی از آرامش و رضايت به من دست داد. به مهدی گفتم: مهدی جان، تو را به امام حسين(ع) سپردم. بعد از بوسيدن صورت مهدی بلند شدم و ايستادم. ديدم رنگ صورت خانم قدس هم عوض شده است. از او پرسيم: چه شده است؟ گفت: صحنه‌ای ديدم كه تا به حال سابقه نداشت. گفتم: چشمان و لب‌های مهدی را می‌گويی؟ گفت: شما هم ديديد؟ گفتم: مگر می‌شود، مادر لبخند و چشمان فرزندش را كه باز می‌شود نبيند؟! 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید محمدمهدی محب‌شاهدين منبع: سایت نوید شاهد
🌷 !!   🌷گرمای نيمه شب جزيره مجنون كلافه‌ام كرده بود. بچـه‌هـا در سـنگر خوابيده بودند. هوای شرجی و فضای دم كرده داخل سنگر باعث شد كه نتوانم دوام بياورم. بلند شدم و زدم بيرون. كمی زير آسـمان در سـكوت راه رفتم. با خودم گفتم حالا كه خوابم نمی‌برد، بهتر است وضو بگيـرم و نماز شبی بخوانم. توفيقی اجباری كه از پيش آمدنش خوشحال شدم. آفتابه‌ای را كه در كنار درِ سنگر گذاشته بودند برداشتم. آب به انـدازه كافی در آن بود. مـشتی آب بـه صـورتم زدم و درود بـر محمـد و آل او فرستادم. وضوی خود را كامل گرفتم. يك‌دفعه پشت خـاكريز بـه نظـرم چيزی تكان خورد. نيم‌خيز شده و.... 🌷و دولاّ جلو رفتم. در تاريكی مطلق، برق كلاهش را ديدم؛ يك عراقی بود. كمی ترسيدم. وای خدای مـن! دشـمن تا آن طرف سنگرها آمده بود. خواستم فرياد بزنم، ولی ديـدم صـدايم در نمی‌آيد. بايد كاری می‌كردم. آهسته، آهسته جلو رفتم. ديدم يك نفر است. معلـوم بـود اطلاعـاتی است و برای شناسايی آمده است. به خودم آمدم. ديـدم آفتابـه هنـوز در دستم است. پيش خودم گفتم اسلحه ندارم، حالا چه كار كنم! يك‌دفعـه فكری به نظرم رسيد. آهسته جلو رفتم و لوله آفتابـه را در كمـرش فـرو كردم. صدا زد: تسليم، تسليم! و دست‌هایش را بالا گرفت. اسلحه‌اش را گرفتم و به او گفتم: «تعال، رو!» 🌷وقتی اين طرف خاكريز آمدم، با صدای بلند داد زدم: «مهدی، حسين! كجاييد يك عراقی گرفتم!» بچه‌ها با صدای من بيدار شدند. چند تا از بچه‌های نگهبانی هم سريع رسيدند. همه غرق در خنده بودند. چند نفر سريع رفتند ببينند كسانی ديگر هم هستند؛ كه متوجه شـدند آن‌ها فرار كرده‌اند. من با لوله آفتابه يك اسير گرفته بودم. بچه‌ها از خنـده روده‌بر شده بودند. بعد از آن اتفاق و بردن سرباز عراقی، نمـاز شـبِ باحـالی خواندم و پيش خودم به اين فكر كردم كه وضـوی نمـاز مـن باعـث جلـوگيری از شناسايی منطقه شده بود. راوی: رزمنده دلاور سعيد صديقی
🌷 .... 🌷پدرم نقل می‌كرد كه: "زمستان ١٣٦٢ بود و تازه عمليات خيبر شـروع شـده بود. يك دسته از بچه‌ها جلو رفته بودند و ما به عنوان نيروهاى پشتيبانى توى سنگر نشسته و منتظر دستور فرمانده بوديم. بعـضى از بچـه‌ها داشـتند قـرآن می‌خواندند؛ بعضى از بچه‌ها هم همان‌طور كه پيشانی‌بند "يـا حـسين" و "يـا زهرا" به سر هم می‌بستند، به هم التماس دعا می‌گفتند و سفارش می‌كردند كه هر كس خدا طلبيدش و پرواز كرد، دست بقيه را هم بگيرد. متوجه برادرى شدم كه... 🌷متوجه برادرى شدم كه گوشه سنگر با خدا خلوت كرده بود و داشت نماز می‌خواند. خيلى جوان به نظر می‌رسيد و فقط ١٦ ، ١٧ سال داشـت. احـساس كردم يك نور از صورتش به طرف آسمان می‌رود؛ نورى كـه بـه شـدت مـرا محو خودش كرده بود. آمدم طرفش تا وقتى نمازش تمام شد، بگويم التمـاس دعا كه يك دفعه سنگر لرزيد!! 🌷فهميدم چه شد. انگار چشمانم نمی‌ديد؛ فقـط يك لحظه توانستم به آن برادر نگاه كنم كه ببينم آيا هنوز نور از صـورتش بـه آسمان می‌رود يا نه! اما ديگر صورتى نداشت. بدنش يك گوشه افتـاده بـود و سرش همراه آن نور به آسمان رفته و ميهمان خدا بود." راوى: سركار خاﻧﻢ مريم اكافان شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 🌷بعد تفحص شهدای منطقه‌ی علمیاتی كربلاى ۵ و انتقال شهدا به استانها و شهرستانهاى مربوطه؛ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪﯼ خانواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…. ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ. ﺩﺧﺘﺮ خانومی ١٩ تا ٢٠ساله ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ. ﮔﻔﺘم: ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟ چطور مگه؟ ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ. ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ، می‌خوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش. زد زیر گریه و گفت: یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ. ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ؛ میشه به جای ظهر پنجشنبه، شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ....؟! 🌷....شب جمعه ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا، بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ. ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ؛ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن، ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن. کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و می‌رﻥ. ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم: ﺍﯾﻨﺠﺎ چه ﺧﺒره؟! گفتند: ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮنه است. ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ؛ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد می‌زد: ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا می‌بريد؟ بابامو كجا می‌بريد؟ ﻧﺒﺮﯾـﺪش. برگردونيد. یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ بیاد ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩی ﻋﻘﺪم باشه. ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ؛ ﺑﺎﺑﺎمو ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ. بابامو بیارید. 🌷پیکر باﺑﺎی شهیدﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾم داخل خونه. نشست کنار تابوت تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ باباشو دور تا دوﺭ ﺳﻔﺮﻩﯼ ﻋﻘﺪ مرتب چید. بعد گشت استخوون دست باباشو برداشت. يا زهرا سلام الله علیها کشید رو سرش و گفت: بابا جون، باباجون، ببین دخترت عروس شده.... عاقد: برای بار سوم می‌پرسم؛ عروس خانوم وکیلم؟ صورت گذاشت روی استخوانهای بابا؛ گفت: با اجازه پدرم، بله.... راوى: جانباز شيميایى هفتاد درصد سید حمزه حسینی جددا شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 ٤٠ 🌷 شهید برونسی از اینکه آنجا چه کاره است و چه مسئولیتی دارد، هیچ وقت چیزی نمی گفت، ولی از مسائل معنوی جبهه زیاد برام حرف می زد. 🌷 یک بار می گفت: «داشتیم مهمات بار می زدیم که بفرستیم منطقه. وسط کار، یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی. پا به پای ما کار می کرد و مهمات می گذاشت توی جعبه ها. 🌷تعجب کردم. تعجبم وقتی بیشتر شد که دیدم بچه های دیگر، اصلاً حواسشان به او نیست، انگار نمی دیدندش. رفتم جلو، سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم: خانم! جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشید. 🌷 رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟ یاد امام حسین(ع) از خود بی خودم کرد. گریه ام گرفت. خانم فرمود: هرکس که یاور ما باشد، ما هم او را یاری می کنیم. 📚 كتاب ساکنان ملک اعظم، ج ٢، ص ٧٦
🌷 ٧٥ 🌷سپهبد شهید علی صیاد شیرازی فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش، محسن (بسیجی شهید محمد محسن روزی طلب) را در جبهه دید. گفت: این پسر بچه را بفرستید عقب، اینجا خطرناک است! 🌷گفتیم: به قد و قواره کوچکش نگاه نکنید، این یک شیر بچه است، بی ترس برای شناسایی مى رود در دل دشمن! صیاد وقتی نتیجه کار محسن را دید، گفت: درجه های من را بردارید روی دوش این پسر چهارده ساله بگذارید!
🌷 ١١٩ ! 🌷جثه‌ ریزی‌ داشت‌ و مثل‌ همه‌ بسیجی ها خوش‌ سیما بود و خوش‌ مَشرَب‌. فقط‌ یک‌ کمی‌ بیشتر از بقیه‌ شوخی‌ می‌کرد. نه‌ اینکه‌ مایه‌ تمسخر دیگران‌ شود، که‌ اصلاً این‌ حرف ها توی‌ جبهه‌ معنا نداشت‌. سعی‌ می‌کرد دل‌ مؤمنان‌ خدا را شاد كند. 🌷از روزی‌ که‌ آمد، اتفاقات‌ عجیبی‌ در اردوگاه‌ تخریب‌ افتاد. لباس های‌ نیروها که‌ خاکی‌ بود و در کنار ساکهای شان‌ افتاده بود، شبانه‌ شسته‌ می‌شد و صبح روی‌ طناب‌ وسط‌ اردوگاه‌ خشک‌ شده‌ بود. ظرف‌ غذای‌ بچه‌ها هر دو، سه‌ تا دسته‌، نیمه‌های‌ شب‌ خود به‌ خود شسته‌ می‌شد. هر پوتینی‌ که‌ شب‌ بيرون‌ از چادر می‌ماند، صبح‌ واکس‌ خورده‌ و برّاق‌ جلوی‌ چادر قرار داشت‌.... 🌷او که‌ از همه‌ کوچکتر و شوختر بود، وقتی‌ این‌ اتفاقات‌ جالب‌ را می‌دید، می‌خندید و می‌گفت‌: "بابا این‌ کیه‌ که‌ شب ها زورو بازی‌ در می‌آره‌ و لباس‌ بچه‌ها و ظرف‌ غذا رو می‌شوره‌؟" و گاهی‌ هم می‌گفت‌: "آقای‌ زورو، لطف‌ کنه‌ و امشب‌ لباس های‌ منم‌ بشوره‌ و پوتين هام‌ رو هم‌ واکس‌ بزنه‌." 🌷بعد از عملیات‌، وقتی‌ "علی‌ قزلباش‌" شهید شد، یکی‌ از بچه‌ها با گریه‌ گفت‌:" بچه‌ها یادتونه‌ چقدر قزلباش‌، زوروی‌ گردان‌ رو مسخره‌ می‌کرد؟ زورو خودش‌ بود و به‌ من‌ قسم‌ داده‌ بود که‌ به‌ کسی‌ نگم‌."
🌷 (۲ / ۱) ! 🌷در عملیات فتح المبین بود، یكی از اخوی‌های بنده به نام حسین در اهواز جانشین پشتیبانی بود. یك روز ماشین جیپی را به ایشان نشان دادم و گفتم: حسین آقا این را غنیمت گرفته‌ایم، از آن‌جا كه خیلی نیرو زیاد آمده بود و سرشان شلوغ بود توجه نكرد، من رفتم. دو روز بعد در خط یك عملیات فریب بود و آتش سنگینی داشتیم، بنده افتخار داشتم به عنوان معاون گروهان خدمت كنم. یادم می‌آید شب تا صبح را نخوابیده بودم، همین‌طور كه زیر آتش بودیم دیدم.... 🌷همین‌طور كه زیر آتش بودیم دیدم یك موتور با دو نفر سرنشین درشت هیكل دارد به سمت ما می‌آید. نزدیك‌تر كه شدند، دیدم اخوی خودم با یكی از دوستانشان است. وقتی به سمت ما آمد من سلام كردم ولی متوجه نشد، از دوستم پرسید: این محمدرضای ما كجا شهید شده؟! دوستم گفت: شهید نشده، محمدرضا اين‌جاست و به من اشاره كرد. وقتی برگشت و من را دید باورش نمی‌شد. چند تا سیلی به من زد و گفت خودتی؟!! بعد در آغوشم گرفت. من فكر كردم خواب می‌بینم گفتم: چرا این طوری می‌كنی؟ گفت: خبر شهادتت را داده‌اند. 🌷آن زمان منافقین به خاطر اين‌كه ضربه روحی به خانواده‌ها بزنند، روی جنازه‌هایی كه در معراج شهدا قابل شناسایی نبودند، اسم بچه های گروه مقاومت را می‌نوشتند. ظاهراً روی یكی از جنازه‌ها كه آر.پی.جی خورده و كاملاً سوخته و قابل شناسایی نبوده، نام من، محمدرضا افشار و تلفن محل كار پدرم را نوشته بودند. برادرم به گفته خودش به خط آمده بود تا محل شهادت من را ببیند و مقداری از خاك آن‌جا را به عنوان تبرّك برای مادرم ببرد. به من گفت:... ....
(۲ / ۲) ! 🌷....به من گفت: فقط بیا كه برویم. گفتم: این‌جا كار دارم. اما مرا به زور به پایگاهشان در اهواز بردند، به آن‌جا رسیدیم و روحانی بزرگواری وقتی من را دید با آغوش باز استقبال كرد و خرما آوردند. گفتم: نمی‌خورم. گفتند: بخور این خرمای خودت است! دیشب برایت مراسم ختم گرفته بودیم. من آن لحظه در شوك بدی بودم. برادرم گفت: مادر به خاطر خبر شهادت من حال خیلی بدی دارد. رفتیم كه تماس بگیریم. زنگ زدم محل كار پدرم و هر كس كه صحبت می‌كرد باورش نمی‌شد. می‌گفتند: چرا اذیت می‌كنید محمدرضای ما شهید شده، خودمان جنازه را شناسایی كردیم. 🌷هرطور كه بود در عرض ۴۸ ساعت مرا به تهران آوردند. حتی من پول هم همراهم نبود. چون با همان لباس‌های بسیجی آمده بودم، داشتم به برادرم می‌گفتم از دوستت بپرس پول دارد كه تا منزل برویم؟ چون من لباس و وسایلم را نیاورده‌ام. همین‌طور كه در حال صحبت بودیم، داخل اتوبوس شلوغ شد. دیدم برادر دیگرم كه با ترور منافقین جانباز شدند به همراه عمویم كه ایشان هم جانباز هستند، پسرعموهایم كه یكی از آن‌ها شهید شده، همه به داخل اتوبوس آمدند و ما را با سلام و صلوات سوار ماشین كرده و به منزل بردند. 🌷اعلامیه شهادتم را دیدم! همچنین پلاكارد خیلی بزرگی كه دوستان فرهنگی‌ام در مسجد مهدوی، عكسم را روی آن كشیده و نصب كرده بودند. همه این‌ها را كه دیدم حس می‌كردم كه خواب می‌بینم. فقط یادم می‌آید زمانی‌كه به مادر خدابیامرزم گفتند محمدرضا آمده، نمی‌توانست حرف بزند. رفتم و مادر را در آغوش گرفتم، گفتم مادرجان منم محمدرضا. دستش را بوسیدم، تنها كاری كه مادرم انجام داد این بود كه من را بو می‌كرد و آن لحظه قبول كرد كه پسرش هستم. راوی: جانباز سرافراز محمدرضا افشار
🌷 ؟؟ 🌷آمبولانسى بود با آرم هلال احمر. روى شیشه عقبش نوشته بودم: «همسنگرم کجایى؟؟» و با آن از این منطقه به آن منطقه می‌رفتم. ....دو شبانه روز‌ نخوابیده بودم که توى جاده اندیمشک به دهلران، نرسیده به دشت عباس خوابم گرفت. گوشه جاده پارک کردم و توى ماشین خوابیدم. نمی‌دانم چه مدت خوابم برد که با صداى شیشه ماشین بیدار شدم. چوپان عشایرى بود از اهالى کرمانشاه که ایام زمستان دام‌های خود را این طرف‌ها آورده بود. داشت به شیشه می‌زد. گفت:... 🌷 گفت: «آقا! شما از هلال احمر هستید؟» گفتم: «چه‌طور؟» گفت: «خیلى وقت است که دنبال شما می‌گشتم. گفتم: «براى چى؟» گفت: «بیا دنبالم.» او با موتور از جلو و من پشت سرش. رفتم تا رسیدیم به عین‌خوش. زد توى جاده خاکى. حدود سه کیلومتر جلو رفتم‌. کنار یک تپه کوچک خاک ایستاد. خاک‌ها را کنار زد. دو شهید، آرام کنار هم خوابیده بودند. تازه فهمیدم آن بی‌خوابى بی‌جا نبوده. پرسیدم: «چى شد سراغ من آمدى؟» گفت: «پشت ماشین را خواندم.»
🌷 .... 🌷شب عملیات کربلای پنج، غسل شهادت کرد. کوله‌اش را از نارنجک لبریز، سربند یا زهرایش را بست. بند دلش را محکم کشید. پایش بی‌تاب‌تر از دل، با این همه داوود بمب روحیه بود. وقت وداع، دست بچه‌ها را می‌چسبید. می‌گفت: سرت را بالا بگیر، سمت خدا. لبخند فوری. یک نفر آدم و این همه رفیق! بچه‌‌ها عاشق و دلباخته‌اش بودند. یک جورایی آچار فرانسه روحیه بود. شب عملیات کربلای پنج، با نارنجک‌هايى که توی کوله‌اش داشت، رفته بود؛ توی یک شیار زیر شنی تانک‌ها، نارنجک می‌انداخت. ظهر روز اول عملیات در شلمچه، فرمانده یک توپ ۱۰۶ شده بود. شجاع و از قدرت تصمیم‌گیری بالایی هم برخوردار بود. با این‌که خیلی شوخ طبع بود. در معرکه جنگ، ولی.... 🌷ولی با برنامه‌ریزی دقیق، از روی اصول با دشمن می‌جنگید. با یک قبضه توپ ۱۰۶ حال تانک‌های بعثی را می‌گرفت. گلوله‌های توپ که تمام شد. گفت: تا من یک دستی به سر و روی این توپ بکشم، شما زودی برید و گلوله برام بیارید. آخه از کجا؟! دویدیم و رفتیم. هرچه گشتیم؛ گلوله نبود. برگشتیم.... دیدم پای توپ ۱۰۶ تکیه داده، صورتش همه خونین. نرم نرم نفس می‌کشید. با سربند یا زهرا چشم‌هایش را بسته بود و ذکر می‌گفت: یا مهدی. یا زهرا. یا حسین شهید. زانو زدم، دستش را محکم چسبیدم. تمام صورتش، دست‌هایش، سرش، همه جایش ترکش باران شده بود. دستش، توی دستم بود، صدایش قطع شد. پریده بود. آسمانی آسمانی شده بود. 🌹خاطره اى به ياد شهید معزز داوود رحیمی جعفر آبادی
🌷 ! 🌷عمليات والفجر ۳، بچه‌‌ها چند اسير گرفته بودند. گويا هم‌ زمان عراق تبليغات كرده بود كه نيروهاى ايرانى خصوصاً پاسدارها آدم‌‌خوار هستند و اگر اسير شديد خودتان را بكشيد. به همين خاطر هنگام اسارت خواسته بودند تا آن‌‌ها را به بسيجی‌ها تحويل دهند. من هم بى‌خبر از اين قضيه ديدم دو تا از اين اسيرها لخت هستند. گفتم؛ شايد بدن اين‌ها تا مقصد بسوزد كه چشمم به يك بلوز كار افتاد. تصميم گرفتم لخت بشوم و زير پيراهنم را به آن‌ها بدهم تا يكى از آن دو بپوشد. ناگهان ديدم همين‌ كه دكمه‌ها را باز كرده و نكرده بودم، زدند زير گريه و فكر می‌كردند دارم لباسم را درمی‌آوردم تا آن‌ها را بخورم و بعد كه قضيه را متوجه شدند، فرياد الموت الصدام (مرگ بر صدام) سر دادند.
🌷 ؟! 🌷ماه رمضان سال اول رسید و اما انگار این بعثی‌ها مسلمان نبودند! از روزه و روزه‌داری آن‌ها خبری نبود. بچه‌ها شامشان را برای سحر نگه می‌داشتند. سحر که بلند می‌شدیم، نگهبان‌ها می‌پرسیدند: چرا بیدار شدید؟ چه دارید می‌خورید؟ چرا نصف شب؟! آن‌ها اغلب معتقد بودند در ارتش نمی‌شود دین داری کرد. در زمان تعویض نگهبان‌ها بیدار می‌شدیم و می‌فهمیدیم وقت سحری خوردن است، آبی یا چیزی اگر بود، می‌خوردیم و روزه می‌گرفتیم. ولی.... 🌷ولی برای فهمیدن وقت سحری خوردن بیشتر از ساعت مچی آقا کریم روحی، بچه روستای آرومند (آبرومند)‌ همدان استفاده می‌کردیم. با این‌که در وقت اسارت همه چیزمان را غارت می‌کردند، نفهمیدیم کریم چگونه ساعت را از دستبرد عراقی‌ها حفظ کرده بود!؟) و بعد اذان نمازها را می‌خواندیم، یعنی از این ستاره تا آن ستاره یک ماه تمام روزه گرفتیم. (از روی طلوع و غروب خورشید هم تشخیص می‌دادیم) راوی: آزاده سرافراز محسن جام بزرگی (اردوگاه تکریت ۱۱)
🌷 !! 🌷می‌خواست برای عروسیش کارت دعوت بنویسه اوّل رفته بود سراغ اهل بیت. یک کارت نوشته بود برای امام رضا (ع) مشهد. یک کارت برای امام زمان (ارواحنا فراه) مسجد جمکران. یک کارت هم به نیّت حضرت زهرا (س) انداخته بود توی ضریح حضرت معصومه. قبل از عروسی بی‌بی اومده بود به خوابش! فرموده بود: چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیایم؟ کی بهتر از شما؟ ببین همه آمدیم، شما عزیز ما هستی.... 🌹خاطره ای به یاد سردار شهید گمنام مصطفی ردّانی پور، فرمانده قرارگاه فتح 📚 کتاب "یادگاران شهید ردّانی پور"
🌷 🌷او دیدبان ارتش بود و موقعیت نیروهای عراق رو به توپخانه گزارش می‌کرد و عراقی‌ها بمباران می‌شدند. دشمن فشار خودش رو بر نیروهای خودی بیشتر کرده بود و هر لحظه حفظ ارتفاعات سخت‌تر و حلقه محاصره تنگ‌تر می‌شد. دستور رسید عبدالحمید به عقب بازگردد، اما او ماند. او زخمی شده بود، اما هنوز جان داشت که نیروهای عراقی به محل دیدبانی انشایی رسیده بودند. شهید انشایی موقعیت استقرار خودش رو به یگان توپخانه ارتش ارسال کرد. توپخانه ارتش که متوجه شده بود این موقعیت خود دیدبان هست، مجدداً.... 🌷مجدداً بی‌سیم زد و درخواست اصلاح موقعیت رو کرد. شهید انشایی در جواب گفت: موقعیت درسته، بزنید. او در لحظات آخر گفت از قول من به امام و مادرم بگویید: شیاکوه لرزید ولی انشایی نلرزید. حضرت امام خمینی(ره) پس از دریافت پیام شهید، در توصیف این شهید بزرگوار فرمودند: «در صدر اسلام هم از این افسرها بوده است. مثل انشایی‌ها.» ابراهیم حاتمی‌کیا فیلم دیده‌بان را از با اقتباس از ساعات آخر زندگی شهید انشایی ساخته است. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز عبدالحمید انشایی
.... 🌷در جبهه به رضا آر.پی.جی مشهور بود. یک روز در یکی از پاتک‌های دشمن تانکی نزدیکش آمد. حمیدرضا در میان شهدا خودش را به شهید شدن زد به محض نزدیک شدن تانک نیم خیز بلند شد لوله تانک را گرفت و نارنجک را داخل تانک انداخت و آن را منفجر کرد. آرزویش پوشیدن لباس سبز مقدس پاسداری و به عضویت در آمدن در این نهاد مقدس بود چون شاغل در کارخانه نساجی قائمشهر بود سپاه قبول نکردند. به مادرش سفارش کرد بعد از شهادتش آرم سپاه را روی کفنش بگذارند که مادرش به این سفارش عمل کرد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حمیدرضا بازیار راوی: رزمنده دلاور حمزه ایزدی 🏴
🌷 .... 🌷از بیمارستان که مرخص شد، هنوز به ماه نرسیده، رفت جبهه! حسابی عصبانی شدم بهش گفتم: محسن! تو با این وضعیت چه جوری می‌خواى بجنگی؟ تو که دست راستت کار نمی‌کنه! عضله بازوی دست راستش کاملا از بین رفته بود و فقط انگشت سبابه‌اش حرکت می‌كرد! به همان انگشت سبابه‌اش اشاره کرد و گفت: ببین! خدا این انگشت را برای من سالم نگه داشته؛ برای چکاندن ماشه تفنگ، همین یه انگشت کافیه!! و درحالی‌که سعی می‌كرد؛ اشک‌هایش را از من پنهان کند؛ گفت: مادر! دلم بدجوری هوای کربلا رو کرده! به او گفتم: من چشام آب نمی‌خوره تو بری کربلا رو ببینی! کربلا رو نمی‌بینی که هیچ، ما رو هم به فراق خودت می‌نشونی! کمی تأمل کرد و گفت: مادر جان! من کربلا رو برای خودم نمی‌خوام! برای نسل‌های بعدی می‌خوام!! برای ٨_٧ سال آینده !!!..... 🌹خاطره اى به ياد سردار جانباز شهيد محسن وزوايى 🏴
🌷 (۲ / ۱) !! 🌷یک خاطره قشنگی دارم از ادامه عملیات والفجر۸. قرار بود دو گردان ما بروند عملیات کنند. چند تا از دوستان من هم در این عملیات بودند. از منطقه رهایی و موانع رد شده بودند و نزدیک عراقی‌ها نشسته بودند. منتظر بودند دستور بیاید به خط دشمن بزنند. حالا در این وضعیت شما حساب کنید فاصله‌تان تا دشمن ۵۰ متر است. دوستان ما پشت سر هم نشسته بودند؛ رضا بچه شیراز، جلوش احد بچه اردبیل، جلوتر از او عباس جهانشاهی بچه کرمان، جلوتر هم سیدتقی میرحیدری بچه تهران، پشت سر هم نشسته‌اند. احد برمی‌گردد به رضا می‌گوید: «رضا دیگر وقت ذکر است، الان وقتش است، ذکر بگو، الان عنقریب است به خط بزنیم و چه شود.» 🌷رضا در آن وضعیت و شرایط که دقایقی بیشتر با مرگ فاصله ندارد، می‌گوید: «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم، قال رسول‌الله(ص)، النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی فلیس منی. حضرت رسول(ص) فرمود ازدواج سنت ماست...» احد می‌گوید: «آخه الان وقت شوخی کردن است؟» همین بین دشمن رگباری شلیک می‌کند. شلیک دشمن هم دو نوع بود، یک نوع این بود که شما را می‌دید و به سمت شما شلیک می‌کرد. یک نوع هم بود که شما را نمی‌دید و در حالت کور شلیک می‌کرد. این هم ظاهراً شلیک کوری بوده، ولی حالت مورب داشته است. گلوله اول به قوزک پای رضا خورد، گلوله دوم به ران پای احد خورد، گلوله سوم به دست سیدعباس جهانشاهی خورد، گلوله چهارم به سر سیدتقی میرحیدری خورد و به شهادت رسید. ....
🌷 (۲ / ۲) !! 🌷سیدعباس آر.پی.جی را برمی‌دارد و به سمت دشمن شلیک می‌کند. بعد به سمت دشمن حرکت می‌کند و می‌رود داخل خاکریز آن‌ها و در درگیری‌های سنگر به سنگر پاک‌سازی به شهادت می‌رسد. تنها پسر خانواده بود، ۴ خواهر یک برادر بودند. احد قهرمان وزنه‌برداری جوانان ایران بود با هیکل توپر قوی و رضا هم دارای جثه خیلی ضعیف. می‌گفت: «دیدم وضعیت احد خیلی بد است، گلوله استخوانش را شکسته است. به او گفتم: «بیا من تو را به عقب می‌برم.» حالا خودش گلوله خورده و ضعیف است. او را با آن هیکل درشت پشتش می‌گذارد تا به عقب بیاورد. می‌آمدند، اما با سختی و درد. می‌گفت: «هی داشتیم می‌آمدیم و هی احد می‌گفت آخ.» می‌گفتم: «کوفت!» می‌گفت:... 🌷می‌گفت: «آخ!» می‌گفتم: «درد، تو آن بالا داری کیف می‌کنی من بیچاره دارم زور می‌زنم، چته این‌قدر آخ و اوخ می‌کنی؟!» خلاصه به هر جان کندنی بود او را به عقب رساندم. مسیری که می‌آمدیم پر از انفجار خمپاره بوده و ترکش. این بنده خدا هی ترکش می‌خورده و می‌گفته: «آخ... آخ...!» او سپر من شده بود و پشت سر من ترکش می‌خورد. در راه که می‌آمدیم، این پایی که گلوله خورده بود، یک دفعه استخوان ترکاند و آویزان شد...» خلاصه احد را به عقب می‌آورد، درحالی‌که خودش هم مجروح بوده است. احد آقا لیسانس و فوق لیسانس و دکترا گرفت و الان استاد دانشگاه تبریز و معاون آموزشی دانشگاه است. بچه‌ها با مرگ این جوری شوخی می‌کردند. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سیدتقی میرحیدری راوی: رزمنده دلاور بسیجی و پاسدار در لشکرهای ۵ نصر و ۳۱ عاشورا مجید یوسف‌زاده