eitaa logo
《سربازان دیروز و امروز سرخس》
1.2هزار دنبال‌کننده
32.8هزار عکس
11.8هزار ویدیو
101 فایل
بِسْمِ اَللّٰه اَلرَحمٰن اَلرَحیم فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ : هر کس به اسلام گرویده مأموریت دارد استقامت کند ( آیه ۱۱۲ سوره هود ) سلام علیکم به نام خدا ، به یاد خدا ، برای خدا این کانال مخصوص دفتر حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس شهرستان سرخس می‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
(۲ / ۲) 🌷....مثلاً جاده اهواز و بعد خرمشهر و پس از آن به سمت آبادان رفتیم. اما کمپرسی‌ها از اهواز مستقیم به آبادان رفتند. مخصوصاً هم در تاریکی رفتیم تا مطمئن شویم که مسیر را شناسایی نکردند. از ده تا دژبانی گذشتیم تا به آبادان رسیدیم و یکسره به روستای سعدونی در حاشیه اروند رفتیم. ساعت ۱۱ شب بود. خطاب به این بندگان خدا که خسته شده بودند گفتم: "دوستان به نزدیکی سوسنگرد رسیدیم، پیاده شوید". پیاده شدند و چشمهایشان را می‌مالیدند تا به اطراف نگاه کنند. من هم عذرخواهی می‌کردم به‌خاطر این‌که مجبور شدیم چشم‌هایشان را ببندیم. 🌷پدر نگاهی به اطراف کرد و به زبان عربی به فرزندان چیزی گفت و باز هر چهار تا خندیدند. از روحیه‌ای که داشتند تعجب کردم و گفتم "چرا می‌خندید؟" پدر با لهجه عربی و باصفای آبادانی با لبخندی که بر لب داشت، گفت: "ما رو آوردی سعدونی می‌گی این‌جا سوسنگرده! ولک! من بوی اروند رو از دو کیلومتری متوجه می‌شم اين‌جا هم که می‌بینی سعدونیه و زادگاه من و این سه پسره". خشکم زد. نمی‌دانستم چی باید بگم. این خانواده جزء فداکارترین رزمنده‌های توپخانه لشکر کربلا بودند، نه تنها در عملیات والفجر هشت سه ماه پیش ما ماندند بلکه.... 🌷بلکه در کربلای ۵ هم آمدند و سخت‌ترین و خطرناک‌ترین کار یعنی جابجایی مهمات توپخانه را آن‌هم زیر شدیدترین بمباران‌ها انجام دادند. سه بار کمپرسی‌هایشان منهدم شد ولی هر بار به سرعت توسط نیروهای لجستیک قرارگاه، کمپرسی بنز مایلر نو جایگزین شد. این پدر عرب و سه پسر نه تنها در لشکر کربلا بلکه در سطح قرارگاه هم مشهور بودند. همه دوستشان داشتند، امکان نداشت مأموریتی برای حمل مهمات بهشان بدهیم و نه بگویند. بعد از عملیات کربلای پنج، پدر آمد پیش من گفت: "برادر اتابکی، دیگر خسته شدیم! اجازه می‌دهید ما برویم، کمی به زندگی برسیم." 🌷دست پدر و روی هر سه پسر شجاع و قهرمانش را بوسیدم. قول دادیم جمعه نهار به منزلشان برویم. با ده تا از بچه‌ها رفتیم اهواز، یک خانه در چهار شیر با یک حیاط بسیار بزرگ و دور تا دور اتاق داشتند. پدر گفت "به هر پسرم یک اتاق دادم هروقت بچه‌شان بدنیا می‌آید یک اتاق برایشان می‌سازم. پسران و عروس‌هایش دست به سینه ایستاده بودند تا خدمت کنند و جلوی پدر نمی‌نشستند. کنار در حیاط، زیر سایه نخل‌ها یک گوسفند بریان کرده بودند که خوردیم و خاطره تعریف کردیم. ....دیگر از آن‌ها خبر ندارم ولی هیچ‌گاه یاد این پدر و سه فرزند عرب خوزستانی از یادم نمی‌رود. راوی: رزمنده دلاور بهزاد اتابکی، فرمانده توپخانه لشکر ۲۵ کربلا
(۲ / ۲) ! 🌷....به من گفت: فقط بیا كه برویم. گفتم: این‌جا كار دارم. اما مرا به زور به پایگاهشان در اهواز بردند، به آن‌جا رسیدیم و روحانی بزرگواری وقتی من را دید با آغوش باز استقبال كرد و خرما آوردند. گفتم: نمی‌خورم. گفتند: بخور این خرمای خودت است! دیشب برایت مراسم ختم گرفته بودیم. من آن لحظه در شوك بدی بودم. برادرم گفت: مادر به خاطر خبر شهادت من حال خیلی بدی دارد. رفتیم كه تماس بگیریم. زنگ زدم محل كار پدرم و هر كس كه صحبت می‌كرد باورش نمی‌شد. می‌گفتند: چرا اذیت می‌كنید محمدرضای ما شهید شده، خودمان جنازه را شناسایی كردیم. 🌷هرطور كه بود در عرض ۴۸ ساعت مرا به تهران آوردند. حتی من پول هم همراهم نبود. چون با همان لباس‌های بسیجی آمده بودم، داشتم به برادرم می‌گفتم از دوستت بپرس پول دارد كه تا منزل برویم؟ چون من لباس و وسایلم را نیاورده‌ام. همین‌طور كه در حال صحبت بودیم، داخل اتوبوس شلوغ شد. دیدم برادر دیگرم كه با ترور منافقین جانباز شدند به همراه عمویم كه ایشان هم جانباز هستند، پسرعموهایم كه یكی از آن‌ها شهید شده، همه به داخل اتوبوس آمدند و ما را با سلام و صلوات سوار ماشین كرده و به منزل بردند. 🌷اعلامیه شهادتم را دیدم! همچنین پلاكارد خیلی بزرگی كه دوستان فرهنگی‌ام در مسجد مهدوی، عكسم را روی آن كشیده و نصب كرده بودند. همه این‌ها را كه دیدم حس می‌كردم كه خواب می‌بینم. فقط یادم می‌آید زمانی‌كه به مادر خدابیامرزم گفتند محمدرضا آمده، نمی‌توانست حرف بزند. رفتم و مادر را در آغوش گرفتم، گفتم مادرجان منم محمدرضا. دستش را بوسیدم، تنها كاری كه مادرم انجام داد این بود كه من را بو می‌كرد و آن لحظه قبول كرد كه پسرش هستم. راوی: جانباز سرافراز محمدرضا افشار
🌷🌷 داستان 🌷🌷 ▪️ولی انگار به من کاری نداشتند و تنها این طعمه تنها را با تمام قدرت می‌زدند. با هر ضربه‌ای که به پیکرش می‌زدند، فشار بدنش را احساس می‌کردم که به شیشه کنارم کوبیده می‌شد و ماشین را می‌لرزاند و آخرین بار ناله‌اش را هم شنیدم. دیگر نمی‌دیدم با چه می‌زدند؛ شیشه کنارم با کاپشن مشکی‌اش پوشیده شده و تنها شدت ضربات بود که ماشین را می‌لرزاند و با آخرین ضربه ردّ خون روی شیشه جاری شد. ▫️نفس‌های زخمی‌اش را می‌شنیدم و شدت ضربه‌ها را حس می‌کردم تا لحظه‌ای که شیشه ماشین از خون پُر شد و انگار دیگر توان ایستادن نداشت که جسم نیمه جانش کنار شیشه سُر خورد و روی زمین افتاد. 🔸چشمان وحشت‌زده‌ام میخ شیشه خونی ماشین شده و می‌دیدم با هرچه به دستشان می‌رسد، به سر و گردنش می‌زنند. دیگر سایه او پشت شیشه نبود تا پشت پیکرش پنهان شوم که از شدت وحشت روی صندلی کناری‌ام مچاله شده و بی‌اختیار جیغ می‌زدم که احساس کردم دیگر صدایی نمی‌شنوم؛ انگار هیاهو آرام گرفته و دیگر ماشین تکان نمی‌خورد. ▪با تن و بدن لرزانم باز سر جایم نشستم، هنوز می‌ترسیدم که آهسته سرم را چرخاندم و دیدم تنها سرانگشتان خونی‌اش لب شیشه ماشین پیداست. چند نفر خودشان را کنار ماشین رسانده و به هر زحمتی بود می‌خواستند بلندش کنند که او را روی زمین تا کناره پیاده رو کشاندند و تکیه اش را به دیوار دادند. از دیدن پیکری که سراپایش خون بود، حالم زیر و رو شده و انگار به جای او، جریان خون در رگ‌های من بند آمده بود. یکی با اورژانس تماس می‌گرفت، یکی می‌خواست او را به جایی برساند و دیگری توصیه می‌کرد تکانش ندهند و من گمان نمی‌کردم به این قامت درهم شکسته جانی مانده باشد که بی‌هوا حسی در دلم شکست. ▫ از پشت همان پرده خونینی که صورتش را پوشانده بود، خاطره‌ای خانه خیالم را به‌هم ریخته بود که بی‌اختیار نگاهم را تا نگاهش کشیدم و این‌بار چشمانی را دیدم که برای لحظاتی نفسم بند آمد. انگار زمان ایستاده و زمین زیر پایم می‌لرزید. تنها نگاهش می‌کردم و دیگر به خودم نبودم که بی‌اراده در را باز کردم و پیاده شدم. پاهایم سست بود، بدنم هنوز می‌لرزید، نفسم به سختی بالا می‌آمد اما باید مطمئن می‌شدم که قدم‌های بی‌رمقم را روی زمین می‌کشیدم و به سمتش می‌رفتم. ▪ بالای سرش که رسیدم، چشمانش بسته بود و صورت زیبایش زیر بارش خون، به سفیدی ماه می‌زد. یعنی در تمام این لحظات او بود که به فاصله یک شیشه از من، زخم می‌خورد و مظلومانه ناله می‌زد؟ حرکت قلبم را در قفسه سینه حس می‌کردم که به خودش می‌پیچید و با هر تپش از خدا تمنا می‌کرد او زنده بماند. از لای موهایش خون می‌چکید، با خون جراحت‌های گردنش یکی می‌شد و بدنش را یکجا از خون غسل می‌داد و همین حال او برای کشتن دل من کافی بود که پیش پیکرش از پا افتادم. ▫در میان برزخی از هوش و بی‌هوشی، هنوز حرارت نفس‌هایش را حس می‌کردم که شبیه همان سال‌ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش... ✍فاطمه ولی نژاد
🌷🌷 ▫️ماشین‌ها به سرعت از کنارم رد می‌شدند و انگار هیچ‌کدام سراغ مسافر نبودند که خسته بهانه آوردم: «آخه شیفت دارم!» و او با حاضر جوابی پاپیچم شد: «خب شیفتاتو عوض کن.» همیشه دلم می‌خواست محبتش را در آن شب غریب جبران کنم و حالا فرصتی دست دلم آمده بود تا حداقل برای مردم ایران کاری انجام دهم که سرانجام راضی به رفتن شدم. ▪️نورالهدی هم مثل همان روزهای دانشگاه وقتی نقشه‌ای می‌کشید تا آخر ایستاده بود که دو دختر کوچکش را به مادرش سپرد و با همسرش تا فلّوجه آمد، دل پدر و مادرم را نرم کرد و همان شب مرا با خودشان به بغداد بردند. از فلّوجه تا بغداد یک ساعت راه بود و از بغداد تا مرز ایران سه ساعت و در تمام طول این مسیر، نورالهدی از دوران آشنایی‌مان در دانشگاه پزشکی بغداد برای همسرش ابوزینب می‌گفت. ▫️ابوزینب هنوز در حال و هوای جنگ و جهاد در هر فرصتی از خاطرات رفقای ایرانی‌اش در نبرد با داعش می‌گفت و بین هر خاطره سینه سپر می‌کرد: «ایران که به کمک ما نیازی نداره، ما خودمون دوست داشتیم یجوری جبران کنیم که داریم میریم!» از دریای آنچه او دیده بود، قطره‌ای هم به نگاه من رسیده و دِینی به گردنم مانده بود که قدم در این مسیر نهاده بودم و در مرز ایران دیدم قیامت شده است. ▪️صدها خودروی حشدالشعبی با آمبولانس و بیل مکانیکی برای ورود به خوزستان صف کشیده و به گفته ابوزینب ساماندهی همه این نیروها در خوزستان با ابومهدی و حاج‌قاسم بود. تنها سه سال از آزادی فلّوجه گذشته و یادم نرفته بود دو فرمانده قدرقدرتی که فلوجه را از دهان داعش بیرون کشیدند، ابومهدی و حاج‌قاسم بودند که حتی از شنیدن نام‌شان کام دلم شیرین می‌شد. ▫️ساعتی در مرز معطل ماندیم و وقتی وارد ایران شدیم دیدم خوزستان دریا شده و فوران آب زندگی مردم را با خودش برده است. قرار ما شهر شادگان بود؛ جایی که خانه‌ها تا کمر در آب فرو رفته بود، روستاها تخلیه شده و مردم در چادرها ساکن بودند. ▪️باید هر چه سریعتر کارمان را شروع می‌کردیم که همانجا کنار آمبولانسی در یک چادر کوچک، تمام امکانات درمانی‌مان را مستقر کردیم. چند روز بیشتر از سیلاب خوزستان نگذشته و در همین چند روز، بیماری حریف کودکان شادگانی شده بود که تا شب فقط مشغول معاینه و نسخه پیچیدن بودیم. ▫️نزدیک نماز مغرب و عشاء، از کمر درد کف چادر دراز کشیدم و نورالهدی آخرین مادر و کودک را رهسپار کرد که صدای ابوزینب از پشت چادر بلند شد: «یاالله!» من سریع از جا بلند شدم و نوالهدی به شوخی جواب داد: «مریضِ مرد نمی‌بینیم، نمیشه بیای تو!» ▪️ابوزینب وارد شد و مرا گوشه چادر دید که از خیر پاسخ به شیطنت همسرش گذشت و با مهربانی خبر داد: «یکی از موکب‌های ایرانی برای شام دعوت‌مون کرده!» نورالهدی هم مثل من ضعف کرده بود که روپوش سفیدش را درآورد و با خنده پاسخ داد: «خدا خیرت بده! هلاک شدم از گشنگی!» تا رسیدن به موکب باید از مسیرهای ساخته شده بین آب و گِل رد می‌شدیم و تمام حواسم به زیر قدم‌هایم بود که صدایی زنانه سرم را بالا آورد. ▫️دختری با چشمانی گریان و میکروفون به دست، نزدیک موکب ایستاده و پیرمردی مقابلش اصرار می‌کرد تا انگشتری را از او قبول کند. من و نورالهدی متعجب مانده بودیم و ابوزینب لحظاتی پیش از موکب برگشته و از ماجرا مطلع بود که صورت سبزه و مهربانش از خنده پُر شد و رو به ما خبر داد: «این خانم خبرنگار شبکه العالمه. می‌خواست با حاج‌قاسم مصاحبه کنه، حاجی قبول نکرد! به جاش انگشترش رو داد به خادم موکب که بده به این خانم و از دلش دربیاره. حالا اینم انگشتر رو پس داده و میگه انگشتر نمی‌خوام، من به شبکه العالم قول مصاحبه با سردار سلیمانی رو دادم!» و سؤالی که در ذهن من بود، نورالهدی پرسید :«چرا مصاحبه نمی‌کنه؟» ▪️به سمت نورالهدی چرخید و در تمام این سال‌ها حاج قاسم را با تمام وجود حس کرده بود که با لحنی محکم جواب داد :«تو حاجی رو نمی‌شناسی؟ از هر چی که بخواد بزرگش کنه، فرار می‌کنه!» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، اتومبیلی کنارمان توقف کرد و کسی صدا رساند :«دخترم میشه گریه نکنی؟ حالا بگو چی بگم!» ▫️نگاهم چرخید و باورم نمی‌شد سردار سلیمانی را می‌بینم که با متانت از ماشین پیاده شد و با لبخندی دلنشین به سمت خبرنگار رفت. خانم خبرنگار هم به آنچه می‌خواست رسیده بود که هیجان زده به طرف سردار رفت و پاسخ داد :«هرچی درحق این مردم باید گفته بشه، بگید!» ▪️سردار سلیمانی مقابلش رسیده بود، دوربین و پروژکتور آماده فیلمبرداری شدند و حاج قاسم شروع به مصاحبه کرد. در این سال‌ها در عراق و فلّوجه از سردار سلیمانی زیاد شنیده و آنچه می‌دیدم فراتر از همه آن‌ها بود که یک ژنرال نظامی با آن‌همه قدرت و ابهت، دلِ دیدن اشک خبرنگاری را نداشت... فاطمه ولی نژاد
🌷 (۲ / ۲) !! 🌷سیدعباس آر.پی.جی را برمی‌دارد و به سمت دشمن شلیک می‌کند. بعد به سمت دشمن حرکت می‌کند و می‌رود داخل خاکریز آن‌ها و در درگیری‌های سنگر به سنگر پاک‌سازی به شهادت می‌رسد. تنها پسر خانواده بود، ۴ خواهر یک برادر بودند. احد قهرمان وزنه‌برداری جوانان ایران بود با هیکل توپر قوی و رضا هم دارای جثه خیلی ضعیف. می‌گفت: «دیدم وضعیت احد خیلی بد است، گلوله استخوانش را شکسته است. به او گفتم: «بیا من تو را به عقب می‌برم.» حالا خودش گلوله خورده و ضعیف است. او را با آن هیکل درشت پشتش می‌گذارد تا به عقب بیاورد. می‌آمدند، اما با سختی و درد. می‌گفت: «هی داشتیم می‌آمدیم و هی احد می‌گفت آخ.» می‌گفتم: «کوفت!» می‌گفت:... 🌷می‌گفت: «آخ!» می‌گفتم: «درد، تو آن بالا داری کیف می‌کنی من بیچاره دارم زور می‌زنم، چته این‌قدر آخ و اوخ می‌کنی؟!» خلاصه به هر جان کندنی بود او را به عقب رساندم. مسیری که می‌آمدیم پر از انفجار خمپاره بوده و ترکش. این بنده خدا هی ترکش می‌خورده و می‌گفته: «آخ... آخ...!» او سپر من شده بود و پشت سر من ترکش می‌خورد. در راه که می‌آمدیم، این پایی که گلوله خورده بود، یک دفعه استخوان ترکاند و آویزان شد...» خلاصه احد را به عقب می‌آورد، درحالی‌که خودش هم مجروح بوده است. احد آقا لیسانس و فوق لیسانس و دکترا گرفت و الان استاد دانشگاه تبریز و معاون آموزشی دانشگاه است. بچه‌ها با مرگ این جوری شوخی می‌کردند. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سیدتقی میرحیدری راوی: رزمنده دلاور بسیجی و پاسدار در لشکرهای ۵ نصر و ۳۱ عاشورا مجید یوسف‌زاده