eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_بیستم😍🍃 به چشم من که منوچهر یه مومن واقعی بود، سید بودنش به
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 نزدیک عملیات بدر، عراق اعلام کرد دزفول رو میزنه. دزفولیها می رفتن بیرون از شهر. می گفتن: "وقتی میگه، میزنه...". دو سه روز بعد که موشک بارون تموم میشد برمیگشتن. بچه هاي لشکر می خواستن خانماشونو بفرستن شهر هاي خودشون، اما کسی دلش نمیومد بره... دستواره گفت: "همه برون خونه ما، اندیمشک." من نرفتم... به منوچهر هم گفتم، ادعا داشتم قوي هستم و تا آخرش می مونم... هرچی بهم گفتن، نرفتم... پاي علی میخچه زده بود نمیتونست راه بره... بردمش بیمارستان نزدیک بیمارستان رو زده بودن. همه شیشه ها ریخته بود. به دکتر پای علی رو نشون دادم... گفت"خانم تو این وضعیت براي میخچه پای بچت اومدي؟ برو خونت". ! برگشتم خونه... موج انفجار زده بود در خونه رو باز کرده بود. هیچ کس نبود، توي خونه چیزي براي خوردن نداشتیم... تلفن قطع بود... از شیر آب گل میومد... برق رفته بود... باعلی دم در خونه نشستیم یه تویوتا داشت رد می شد آرم سپاه داشت، براش دست تکون دادم. از بچه هاي لشکر بودن. گفتم: "به برادر صالحی بگید ما اینجا هستیم، برامون آب و نون بیارید". آقاي صالحی مسئول خونواده ها بود. هرچی می خواستیم به اون می گفتیم. یکی دو ساعت بعد اومد. نذاشت بمونیم. ما رو برد خونه ي دستواره... 《با چند تا از خانم ها رفته بود بیمارستان براي کمک به مجروح ها، که گفتند منوچهر آمده. پله ها را دو تا یکی دوید. از وقتی آمده بود دزفول، یک هفته ندیدن منوچهر برایش یک عمر بود. منوچهر کنار محوطه ي گل کاری بیمارستان منتظر ایستاده بود. فرشته را که دید، نتوانست جلوي اشکهایش را بگیرد... گفت: "نمیدانی چه حالی داشتم. فکر میکردم مانده اید زیر آوار. پیش خودم می گفتم حالا جواب خدا را چه بدهم" فرشته دستش را دور گردن منوچهر حلقه کرد و گفت: "واي منوچهر، آن وقت تو می شدي همسر شهید ."!!! اما منوچهر از چشمهاي پف کرده اش فقط اشک می آمد...》 • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_بیست_و_یڪم😍🍃 نزدیک عملیات بدر، عراق اعلام کرد دزفول رو میزن
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 شنیده بود دزفول رو زدن گفته بودن خیابون طالقانی رو زدن، ما خیابون طالقانی مینشستیم منوچهر میره اهواز، زنگ میزنه تهران که خبر بگیره، مادرم گریه میکنه و میگه دو روز پیش یکی زنگ زده و چیزایی گفته که زیاد سر در نیاورده... فقط فکر میکنه اتفاق بدی افتاده باشه... روزي که ما رفتیم اندیمشک حاج عبادیان شماره تلفن هممون رو گرفت که به خونواده هامون خبر بده. به مادرم گفته بود: (مدق الحمدالله خوبه. فکر نمی کنم خانمش زیر آوار مونده باشه. مدق از این شانسا نداره..!!) به شوخی گفته بود! مادرم خیال کرده بود اتفاقی افتاده و میخوان یواش یواش خبر بدن! منوچهرم میره دزفول... می گفت: "تا دزفول انقدر گریه کرده بودم که وقتی رسیدم توي کوچمون، چشمم درست نمیدید، خونه مون رو گم کرده بودم." بچه هاي لشکر همون موقع میرسن و بهش میگن ما اندیمشک هستیم ... اول رفتیم به مادرم زنگ زدیم و خبر سلامتیمون رو دادیم، بعد توي شهر گشتیم و من رو رسوند شهید کلانتري... قبل از اینکه پیاده شم گفت: "نمیخوام اینجا بمونید. باید برید تهران." اما من تازه پیداش کرده بودم.... گفت: "اگه اینجا باشی و خداي نکرده اتفاقی بیوفته، من میرم جبهه که بمیرم. هدفم دیگه خالص نیست. فرشته به خاطر من برگرد". شب با خانم عبادیان حرف زدم. بیست سی نفری ميشدیم که خونه ي دستواره جمع شده بودیم. گاهی چند نفری میرفتیم خونه ي آقاي عسگري یا ممقانی، ولی سخت بود. با بقیه ي خانما هم صحبت کردیم همه راضی شدن. فردا صبح به آقای صالحی، که برامون وسایل صبحانه آورد، گفتیم ما برمیگردیم شهر خودمون... برامون بلیط قطار بگیرید... 《باید خداحافظی میکرد، وقت زیادی نداشت، اما ساکت بود. هرچه می گفت باز احساسش را نگفته بود... فقط نمیخواست این لحظه تمام شود. توي چشمهاي منوچهر خیره شد. هر وقت میخواست کار ي انجام دهد که منوچهر زیاد راغب نبود، این کار را میکرد و رضایتش را میگرفت. اما حالا نمیتوانست و نمیخواست او را از رفتن منصرف کند... گفت: "براي خودت نقشه ي شهادت نکشی ها. من اصلا آمادگیش را ندارم. مطمئن باش تا من نخواهم، تو شهید نمیشوی... منوچهر گفت: "مطمئنم. وقتی خمپاره می خورد بالا ي سرم و عمل نمیکند، موهایم را قیچی میکنند و سالم میمانم، معلوم است باز هم تو دخالت کرده اي. نمی گذاري بروم فرشته، نمی گذاري". فرشته نفس راحتی کشید. با شیطنت خندید و انگشتش را بالا آورد جلوي صورتش و گفت: "پس حواست را جمع کن، منوچهر خان، من آنقدر دوستت دارم که نمیتوانم با خدا از این معامله ها بکنم"! 》 • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi
. . رفقا امشب ساعت ۲۳:۰۰ هیئت برگزار خواهد شد☺️✋ وضو گرفته منتظر باشینااا جانـمونے یـوقت مؤمن😉♥ . .
- - - 💚🍃 - - - (11) موضوع : سِرّ یار ۱۳۹۸/۱۲/۲۷ - - - 💚🍃 - - -
- - - 💚🍃 - - - بسم الرب الشهدا والصدیقین افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد - - - 💚🍃 - - -
- - - 💚🍃 - - - سلام دوستان خوب هستین؟؟ احوالاتتان چگونه است؟🤔 ان شاالله همگی سالم باشین دعاگوی منم که قطعا هستین😌 - - - 💚🍃 - - -
- - - 💚🍃 - - - امشب اول هیئتمون سر بزنیم به یه جایی و دلامونو هوایی کنیم همه دستاتونو بزارین رو قلبتون آماده این؟! - - - 💚🍃 - - -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- - - 💚🍃 - - - اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ - - - 💚🍃 - - -
- - - 💚🍃 - - - عشق یه حس فوق العاده توی باب الجواده💔 - - - 💚🍃 - - -
- - - 💚🍃 - - - شنیدین اومدن حرم آقامونو چیکار کردن؟! باب الجواد رو بهم ریختن😞 شماها هم دلتون شکست؟! - - - 💚🍃 - - -
- - - 💚🍃 - - - آقا میدونی واسمون خیلییی سنگین بود که به حریمت جسارت کردند ... دلمون گرفته ... فردا هم چهارشنبه است ، روز زیارتی شماست😭 کاش اوضاع کشورمون زود خوب بشه که باز بیایم بغض دل گرفته مونو توی حرمت باز کنیم آقاجون صاحب این مملکت خودتی ، خودت نجاتمون بده - - - 💚🍃 - - -
- - - 💚🍃 - - - میدونین دوستان خیلییی از شهدا رفتن حرم امام رضا(ع) شهادتشون رو آقا امضا کرده - - - 💚🍃 - - -
- - - 💚🍃 - - - میگن شهدا اون آخرا که خیلیییییی کارشون گیر میشد ، میدونستن چاره کار یه چیزه گریه انقطاع توی حرم امام رضا - - - 💚🍃 - - -
- - - 💚🍃 - - - میرفتن حرم گریه میکردن زار میزدن حاجت میگرفتن و برمیگشتن - - - 💚🍃 - - -
- - - 💚🍃 - - - میدونین ولی فقط گریه انقطاع کافی نیست واقعا باید منقطع شد ، تا شهید شد ... - - - 💚🍃 - - -
- - - 💚🍃 - - - میدونین امام رضا از کجا وارد ایران شده؟! - - - 💚🍃 - - -
- - - 💚🍃 - - - شلمچه - - - 💚🍃 - - -
- - - 💚🍃 - - - حضرت آقا راجب شلمچه میگن : من این سرزمین را یک سرزمین مقدّس می‌دانم. این‌جا نقطه‌ای است که ملائکه‌ی الهی که شاهد فداکاری مخلصانه‌ی این شهدای عزیز بودند، به آن تبرّک می‌جویند - - - 💚🍃 - - -
- - - 💚🍃 - - - فداکاری کردن؟؟ چیکار کردن؟!!! خودشون رو فدای منو تو کردن - - - 💚🍃 - - -
- - - 💚🍃 - - - مخلص و خالص خودشون رو فدا کردن پلاک خودشو میکنه می‌اندازه تو کانال پرورش ماهی شلمچه بهش گفت چیکار میکنی الان شهید بشی مفقود میشی؟؟ گفت : من الان دیدم تو این اوضاع امشب حتما شهید میشم ، با خودم گفتم پیکرمو میبرن شهرمون چه تشییعی میشه ، دیدم شهوت شهادت دارم ، پلاکمو کندم که شهوت شهادت رو تو خودم بخشکونم - - - 💚🍃 - - -
- - - 💚🍃 - - - میدونین چیه؟! میدونین اشکال خیلیامون کجاست؟؟ خودمو میگم اصلا دنبال شُهرتیم و پیِ اسم و رسم و نام غافل از اینکه فاطمه (س) « گمنام » می خرد - - - 💚🍃 - - -
- - - 💚🍃 - - - فاطمه گمنام میخره ، ولی خوشگل میخره یه جوری میخره که هیییچکس نمیخره . . . - - - 💚🍃 - - -
- - - 💚🍃 - - - میدونین چیشد که شهید ابراهیم هادی عاشق گمنامی شد؟! - - - 💚🍃 - - -
- - - 💚🍃 - - - میگن شهید هادی کلی تلاش کرد یکی از شهدا رو بعد از مدت ها تفحص کردند و پیکرش رو آوردند عقب چند روز بعد از تدفین شهید ، پدر شهید آقا ابراهیم رو میبینن و میگن : آقا ابراهیم ممنونم، زحمت کشیدی، اما پسرم از دست شما ناراحت است !! لبخند از چهره شهید هادی میپره ... بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود چشمانش خیس از اشک بود . دیشب پسرم را در خواب دیدم. می گفت : در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات حضرت زهراء(سلام الله علیها) به ما سر می زدند. اما حالا ! دیگر چنین خبری نیست. می گویند : شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند ! - - - 💚🍃 - - -
- - - 💚🍃 - - - امام خمینی میگن : سلام ما بر این پاره های تن ملت که مونسی جز نسیم صحرا و همدمی جز مادرشان حضرت زهرا ندارند . - - - 💚🍃 - - -