°| #حرفاے_خودمـونے(452) 😊✋ |°
مثل بادبادڪ🎈
باش با اينڪه☝️🏻
ميدونه زندگــيش به نخےبنده
بازم تـــو آسـمون میرقـ💘ـصه
ميخـنده!👒🍃
هميشه بخـــند و
نـگران نباش☺️👌
و بدون ڪه✌️🏻
#نـخزنـدگيت دست
خداست.❤️
.
.
.
••✾🕊خــدا رو احساس ڪن👇🕊✾••
🍃:🌸| @Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°| #مغزبانے(907) 😎💪 |°
امـــروز 19 دی مــاه است
روز قیــــــام مردم
قــم✅
و همیشه در ایــن روز مـــردم قم
وعــده دیــدار دارند با
مقـــام معظم رهبری(دامـه برڪاه)☺️
از ایـــن دیدارها نصیب هممون😎
مشــروح دیـــدار ایشان ☝️
بــــا مردم قــم🎥
#هشتڪ_تولیدےاست👇
#ڪپے⛔️🙏
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
.
••┈••••┈••❅😉❅••┈••••┈••
تحلیلهاے نابے ڪه هیچجا نخواندید
با مغــزبـــانے، بصیـــــــرت دهیـــد👇
~° 📡: @Heiyat_Majazi °~
¯\_______(ツ)_______/¯
°| #حرفاے_خودمـونے(453) 😊✋ |°
🍃🌺🍃
🌺از آســـمون پرسیدم
پرستار ڪیہ؟
گفت : وسیع تر از من
🍃🌸از کوه🗻 پرسیدم
پرستار ڪیہ؟
گفت: مقاوم تر از من
☀️از آینہ پرسیدم
پرستار ڪیہ؟
گفت: پاڪ تر از من
🍀از آب پرسیدم
پرستار ڪیہ؟
گفت: زلال تر از من
🌹 از مادرم پرسیدم
پرستار ڪیہ؟
گفت مہربان تر از من
🤔 واقعا پرستار کیہ؟
🍃🌺🍃
••✾🕊خــدا رو احساس ڪن👇🕊✾••
🍃:🌸| @Heiyat_Majazi
° #نھج_علے(ع)☀️📖 [136] °
🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃
✨بہ نام خــــــداے علے✨
😒 آقا من میگم اصلا چرا
علی (ع) باید بعد از پیامبر
#جانشین می شد؟
🙂 من چرا بگم. خود امام علی
از خودشون دفاع می کنن.
😒 خودشم جوابی نداره.
🙂 تو نهج البلاغه اومده از
روش میگم.
+ #اصحاب و #یاران پیامبر
حافظ راز های پیامبر بودن.
😒 راز داری اونا چه ربطی داره؟
+ می دونن که من حتی یک
لحظه هم #مخالف فرمان #خدا و
رسولش نبودم.
+ با جان خودم پیامبر رو یاری
کردم اونجاهایی که قهرمانان
عرب پاهاشون لرزیده و به
عقب فرار کردن.
+ وقتی #پیامبر #وفات یافتن
سرشون رو سینه من بود
مسؤول غسل پیامبر هم من
بودم.
+ فرشتگان به من در #غسل دادن
پیامبر کمک می کردن .من صدای
#نماز خوندن #فرشتگان
بر پیامبر رو می شنیدم .
+ پس چه کسی جز من در
#زندگی و #مرگ به ایشان
نزدیکتر است.
😒 آقا من قانع شدم ولی این
کدوم خطبه نهج البلاغه بود ؟
📚|• #نهج_البلاغه . خطبه ۱۹۷
مطابق با ترجمه #محمّد_دشتی
🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃
#هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇
#ڪپے⛔️🙏
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
باعلے تاخــ💚ـدا؛
پاے حــرفـ مولاتـ بشینــ😍👇
|•✍•| @heiyat_majazi
°| #فتوا_جاتے(133) 👳🏻 |°
#گناهش_گردن_من
تا حالا شده تو عمق انجام گناه
برای پیش بردن کارتون
و انجام گناهتونــ😠
نیاز به مُهره دارین و فقط زورتون به آدمایی میرسه که سست اراده ان!✋🏻
فقط هم برای اینکه تسلیم هوست بشن
میگی #گناهش_گردن_من!😒
بدبخت تو هوا و هوس برت غلبه کرد😏
نتونستی مواظب هوای نفست باشی
که نزنه جاده خاکی!😓
چیکار به یکی دیگه داری؟!😕
و تا بهشون بگی #گناهش_گردن_من
قبول میکنن هرکاری کنن!
درحــالی که هیچکس نمیتونه
گناه کسی رو گردن بگیــره!😊👌
حالا میخواد هرچے باشه..
#ڪپے ⛔️🙏
#تاحالاازاینزاویهبهدیــننگاهڪردے😉
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
.
─═┅✫✰💎✰✫┅═─
این ڪانال دیگه هیچ شبهـهاے رو
بے پاسخ نذاشته؛ بدو جوــین شو😉👇
🍃:🌹| @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت 4⃣6⃣1⃣ کشیش در دستی قاشق و در دستی
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت 5⃣6⃣1⃣
کشیش کتاب را از او گرفت و پرسید:
این رمان فقط درباره #رحلت على است؟
جوان پاسخ داد:
خیر، زندگینامه ی کاملی از امام است؛ فصل آخرش درباره ی شهادت امام علی است.
البته حاضرم این را به شما هدیه بدهم.
کشیش عنوان کتاب را که دید خوشش آمد؛ «خورشیدوش» نوشته ی ابراهیم بن ابوالحسن.
رو به جوان گفت:
این را هم بر می دارم، البته نه به عنوان هدیه؛ پولش را پرداخت می کنم.
جوان به کشیش خیره شد و پرسید:
ببخشید، شما استاد دانشگاه هستید؟
کشیش گفت:
نه پسرم، من یک #کشیش هستم.
جوان با تعجبی و توأم با هیجان گفت:
خیلی #عجیب است؛ شما یک کشیش مسیحی هستید و این همه کتاب درباره ی امام علی خوانده اید و باز هم به دنبال کتاب های دیگر می گردید!
کشیش گفت:
شما نهج البلاغه على را خوانده اید؟
جوان پس از مدت کوتاهی سرش را تکان
داد و گفت:
ای ... چند باری بخش هایی از آن را خوانده ام ... اما قرآن را همیشه می خوانم.
کشیش گفت:
خوب است، خوب است.
باز شما جوانان مسلمان بهتر از
جوانان مسیحی، کتاب آسمانی تان را
می خوانید. اغلب جوانان مسیحی حتی
یک بار هم دستشان به انجیل نخورده است.
آن روز کشیش قادر نبود همه ی کتاب هایی را که خریده حمل کند.
جوان کتاب فروش، کتاب ها را داخل کارتن قرار داد و آن را تا داخل تاکسی حمل کرد و در حالی که دست های کشیش را به گرمی می فشرد، او را بدرقه کرد.
کشیش کارتن کتابها را گوشه ی اتاق گذاشت، کتاب خورشیدوش را برداشت و روی میز گذاشت، تا شب هنگام آن را مطالعه کند.
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم: #ابراهیم_حسن_بیگے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است...🍃
منـبع📥
📩 @chaharrah_majazi
رمــان فوق العاده😍☝️
هــــــر روز ساعت 14:30
و هر شــب ساعت🕘 از،این ڪانال😎👇
📚 @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت 5⃣6⃣1⃣ کشیش کتاب را از او گرفت و پرسید: ای
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت 6⃣6⃣1⃣
کشیش در دستی قاشق و در دستی دیگر چنگال، به نقطه ای از میز غذاخوری خیره مانده بود.
ایرینا کنارش نشسته بود و با اشتها غذا
خورد.
اما سرگئی در حالی که لقمه را به آرامی می جوید، کشیش را در نظر داشت.
یولا نگاهی به کشیش و نگاهی به سرگئی انداخت، بعد با انگشت روی دست سرگئی زد و با چشم و ابرو، به او اشاره کرد.
سرگئی نوک چنگالش را به
طرف کشیش گرفت و بعد او را صدا زد و گفت:
پدر؟ کجایید؟
کشیش مزه ای زد و گنگ و گیج به سرگئی نگاه کرد. سرگئی گفت:
چه شده پدر؟
انگار توی این عالم نیستید.
کشیش قاشق و چنگال را روی بشقاب غذایش گذاشت و گفت:
چیزی نیست، اشتها ندارم.
ایرینا با چنگال به
بشقاب کشیش اشاره کرد و گفت:
وا! تو که چیزی نخورده ای ؟
کشیش رو به یولا گفت:
ممنون دخترم، غذای خوشمزه ای بود.
بعد از جا بلند شد و زیر نگاه های متعجب سرگئی و ایرینا ویولا و حتی آنوشا، به طرف اتاقش رفت.
پشت میز کارش نشست، کتاب خورشید وش را به دست گرفت و عینکش را به چشم زد.
فکر کرد با وجود کتاب هایی که خریده، خواندن کتاب رمان حال و حوصله ی ویژه ای می طلبد، مخصوصا برای او که حال و حوصله ی خواندن رمان را نداشت.
با وجود این نگاهی به فهرست فصل های آن انداخت؛ عناوین برایش آشنا بودند، به نظر می رسید نویسنده رمانش را بر اساس وقایع زندگی علی نوشته است
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم: #ابراهیم_حسن_بیگے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است...🍃
منـبع📥
📩 @chaharrah_majazi
رمــان فوق العاده😍☝️
هــــــر روز ساعت 14:30
و هر شــب ساعت🕘 از،این ڪانال😎👇
📚 @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت 6⃣6⃣1⃣ کشیش در دستی قاشق و در دستی دیگر چن
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت 7⃣6⃣1⃣
فصل آخر رمان، عنوانش
"غروب خورشید" بود.
تصمیم گرفت مطالعه ی کتاب
را از فصل پایانی شروع کند.
تقه ای به در خورد و سرگئی وارد شد.
وسط اتاق ایستاد .
چه شده پدر؟
چرا این قدر به هم ریخته و افسرده اید؟
چیزی هستی من باید بدانم یا کمکتان کنم؟
کشیش از بالای عینک به او نگاه کرد و گفت:
کمی خسته ام، کمی هم نگران.
سرگئی به میز کار پدر نزدیک شد، کنار آن ایستاد و پرسید:
نگران چه هستید؟
کشیش گفت:
نگران آینده ام؛ نمی دانم باید چه کار کنم و چه وقت به مسکو برگردم و تا وقتی راه حلی برای این مسأله پیدا نکنم، باید مثل یک فراری، دور از شهر و دیارم باشم.
سرگئی لبخندی زد و گفت:
خدا را شکر که مشکل شما این است پدر.
اگر این مشکل سبب می شود که پیش ما بمانید، باید گفت خدا پدر آن دو جانی را بیامرزد که طمع ورزیشان سبب چنین خیری شده است!
بهتر است با هم یک سفر به مسکو برویم و هر چه دارید بفروشیم و برگردیم و قید مسکو را برای همیشه بزنید.
کشیش گفت:
من به اندازه ی کافی در غربت زیسته ام سرگئی. دلم می خواهد در وطن خودم بمیرم.
سرگئی بدون این که بنشیند، باسنش را به لبه ی کاناپه تکیه داد و گفت:
حرف از مرگ نزنید پدر که من همیشه از آن وحشت داشته ام.
کشیش گفت:
تو هنوز هم از یاد مرگ غافلی پسر!
انگار صدای علی را می شنوم که می گوید:
شما را به یاد آوری مرگ سفارش می کنم.
از #مرگ #غفلت نکنید.
چگونه مرگ را فراموش می کنید در حالی که او شما را #فراموش نمی کند؟
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم: #ابراهیم_حسن_بیگے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است...🍃
منـبع📥
📩 @chaharrah_majazi
رمــان فوق العاده😍☝️
هــــــر روز ساعت 14:30
و هر شــب ساعت🕘 از،این ڪانال😎👇
📚 @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
°| #مغزبانے(908) 😎💪 |°
#لقــب_جــدید❌😎
الـــــو ســلام📞
دفتـــر جــان بــولتون⁉️
از،طــرف مــن بهش بگـین از 👇
لقــب جــدیدش خــوشش اومــده آیـا😄
#احمق_درجه_یــــــڪ😁
چـــه قــدر هــم بهش میاد دلبنـدم😜
احمــق بودنـــت فـــزونے یابــد☺️
#شتــر_در_خــواب_بینــد_پنـبه_دانه❌
#هشتڪ_تولیدےاست👇
#ڪپے⛔️🙏
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
.
••┈••••┈••❅😉❅••┈••••┈••
تحلیلهاے نابے ڪه هیچجا نخواندید
با مغــزبـــانے، بصیـــــــرت دهیـــد👇
~° 📡: @Heiyat_Majazi °~
¯\_______(ツ)_______/¯