eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.7هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_دوم ﷽ ایلیا: خودش بود، تنهای تنها! با سری خیس و لبخند آرامی بر لب. فرصت نشد حتی ف
﷽ ایلیا: پیش خودم گفتم: الانه که امربه معروفم کنه😒اون وقت منم بهش میگم که حورا دخترعمومه و جلو جمع ضایع میشه😏 ولی او فقط به یک "خداحافظ" ساده اکتفا کرد و چیزی را در دستم فشرد. سرش را پایین انداخت و از کنار حورا رد شد. حورا خودش را کنار کشید و پشت پلکی نازک کرد بعد فورا سمت من آمد و باحالت خاصی پرسید: این دیگه کی بود؟ 🙄 چیزی که طاها در دستم گذاشته بود را نگاه کردم. همان پلاک بود. رویش نوشته شده بود؛ "بگذار گمنام بمانم." به آن طرف پلاک نگاه کردم و هردو جمله را در ذهنم کنار هم گذاشتم. حالا معنی اش را فهمیدم؛ "اگر برای خداست، بگذار گمنام بمانم" حورا دستش را جلوی صورتم تکان داد. بعد سرش را کج کرد و پرسید: خوبی؟ شانه ای بالا انداختم و گفتم: +آره _میری خونه عزیزجون یا خونه خودتون؟ +تو رو که رسوندم یه سر میرم پیش عزیز _هوا خیلی گرمه +اوهوم _بریم یه بستنی بخوریم؟ +باشه با هم از دانشگاه بیرون رفتیم. برایش بستنی و آب انار خریدم و او هم با شوخی و خنده هایش حالم را حسابی عوض کرد. وقتی رساندمش انگار میخواست چیزی بگوید اما حرفش را نزد. ذهنم مشغول پروژه بود. اصرار نکردم که بگوید. از ماشین که پیاده  شد پرسید: _اگه شب آنلاین شدی🙃... یه پیام بده چت کنیم😊 + فکر کن یه شب صبح بشه و من با تو چت نکنم... اصلا همه چی به کنار، اونوقت جیرجیرکا چی میگن؟! 😂 _همش یه  بار از جیرجیرک  ترسیدم ها😑 اونم بخاطر این بود که یهو پرید طرفم +خب پس الان آروم باش تا از رو شونه ات برش دارم🤫 _چیو؟ جیرجیرکه؟ 😬 +نه... یه دقیقه وایسا😮 _سوسکه؟ 😱 +نه مگس بود😁 _زهرماررر نصفه عمر شدم😫 +پس نتیجه میگیریم ملاقات با یک سوسک هم میتونه به اندازه یه جیرجیرک خطرناک باشه🤣 با ناراحتی در ماشین را بست و رفت طرف خانه. بوقی زدم و شیشه را پایین کشیدم. توجهی نکرد. خنده ای کردم و صدا بلند کردم: فعلا🖐️ پایم را روی پدال گاز فشردم که موبایلم زنگ خورد. جواب دادم: _سلام میثم جون +سلام بر پسر عموی بی معرفتم _جونِ داداش حال ندارم بگو ببینم چه خبره که زنگ زدی؟ +بچه شر فامیل چرا حال نداره اونوقت؟ _بچه خودتی +باشه باباپیری بگو بینم چیشده؟ _این یارو رییس بسیج دانشگاه باهام افتاده تو گروه درسی باید یه ماه تحملش کنم اونم تاکرمانشاه +عه! _تازه بدتر اینکه دوستاش هم هستن ولی من کسیو ندارم اونجا +حلش میکنم داداش _چطوری؟ +بمون تا خودش بهت بزنگه این را گفت و قطع کرد. باخودم فکر کردم بلوف میزند اما به نیم ساعت نکشید که یک شماره ناشناس به موبایلم زنگ زد. با شک جواب دادم: _بله؟ 🤔 +سلام علیکم😊 _عه تویی برادر طاها😐 +خوبید ان شاالله😊 _تا الان که بودم😒 +پسرعموتون اومد دفتر _مگه الان دانشگاهه؟ 😲 +فکر کردم میدونید🤔 _آهان بله خب؟ +نمیدونستم اهل اینجورکاراست _چه کاری؟ +مگه بهتون نگفته میخواد بیاد اردو جهادی؟! _میثم؟!!! 😲😂 +چیز خنده داری گفتم؟ 🤨 _خیر  خیلی هم خوووووب. خدمت میرسیم😎 +پس یاعلی(ع) ✋ _باشه بای👋 +چی؟ 😐 _همون یاعلی(ع) 😶 تلفن را قطع کردم و با لبخندی به پهنای صورت، زیرلب گفتم: حالا ببین برات چه نقشه ها دارم برادر طاها😏 به قلم؛ سین. کاف. غفاری 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 توآسمون شهرری، نور هل اتی ایی 🌺مسافر شهرنبی پور مجتبی ایی 🌺 ولادت حضرت عبدالعظیم علیه السلام را با تقدیم پنج صلوات محضر ایشان تبریک عرض می نماییم 🌺🌺اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم اجمعین 🌹☘️🌹☘️🌹☘️🌹🌹 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
بانو !چه عزتی به تو داده است، خدا 😌 👑خداوند به "تو"لیاقت گذاشتن تاج مادری به سر داده است ...😇 مگر کم چیزیست که سلو‌ل‌های یک انسان؛اشرف مخلوقات در وجود تو جان گیرد؟ 😊 مگر کم چیزی است گوشت و استخوان و پوست بنده‌ای از بندگان خداوند در وجود تو پرورش یابد؟☺️ مگر کم چیزی است میزبانی از هدیه‌ی خدا ؟ 😌 مگر کم چیزی است توفیق امانت داری از بنده خدا؟ 😍 چه عزتی خدا داده است به تو بانو ... 😊 قدر خودت را بدان 😊 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺گفتاشیخامن انچه گفتی، هستم 🔺آیاتوانچه می نمایی هستی؟؟ 🌸دل متعلق به این جبهه است ،رَدِش کنیم؟؟ اعضاء محترم کانال 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
✖️ به دختر خانمها میگیم حجاب ! ➖ میگن خب پسرا نگاه نکنن!!! ✖️ به آقا پسرها میگیم نــــــــــگاه ! ➖ میگن خب دخترا اینجوری نگردن!!! من اگر برخیزم ... تو اگر برخیزی ... ✅ همه بر میخیزند من اگر بنشینم ... تو اگر بنشینی ... ⁉️ چه کسی برخیزد؟؟؟ ┘◀️ تغییر رو از خودمون شروع کنیم ➡️ ✍ میشه گفت غالب مشکلات حال حاضر جامعه اینه که همگی ما حل مشکلات رو میندازیم گردن یکی دیگه نه اینکه خودمون دست بکار بشیم تو هر جایگاهی که هستیم... محصل،مدرس،کارگر،کارمند ،مادر،پدر،فرزند وووو 💠«إِنَّ اللهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ»﴿۱۱/رعد﴾ 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
- به سلامتی! کجا بودی؟ - کربلا 😇 - وای! زیارت قبول! شما که خیلی خوش به حالته. بالاخره شهرری زندگی می‌کنی؛ راحت می‌تونی تند و تند ثواب زیارت کربلا ببری. کافیه بری زیارت حضرت عبدالعظیم. - آره، تو زیارت نامه‌شون اومده، اما گفته امید است ثواب زیارت رو داشته باشه، اما کربلا نمی‌شه که...😕 . 👈اما فقط امید نیست، وقتی مولایمان امام هادی -علیه‌السلام- به یکی از اصحابش فرمود: اما انك لو زرت قبر عبدالعظيم لكنت كمن زار قبر الحسين -عليه السّلام- حتی امام نمی‌گوید ثواب زیارت را دارد، می‌فرماید مثل زائرِ حسین است. باورکردنش سخت است، خیلی سخت... اما شاید چون حضرت حق می‌دانسته دل شیعیان ایران، برای حرم دردانه‌اش خیلی تنگ می‌شود، حرم او را در قلب ایران گذاشته است. محمدباقر موسوي خوانساری، روضات الجنات، ج ۴، ص ۲۱۱. 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
❓چه ارتباطی بین رعایت حجاب اسلامی و پیشرفت کشور وجود داره؟ ⚖کلمه قانونمندی رو که می شنویم یاد کشور ژاپن میوفتیم.قدیم ترا راننده تاکسیا از ژاپن زیاد تعریف می کردن و به عنوان کشوری قانون مند و منظم می ستودنش 🚕اصلا می‌دونی چرا راننده تاکسیا زیاد بحث می کنن درمورد قانون و سیاست و دولت چون اونا دارن هر روز کف خیابون تغییر و تحولات رو لمس می کنن و بیشتر از هرکس با مردم سرو کار دارن 🇯🇵خب بگذریم از بحث تاکسی و راننده تاکسی،خدا حفظشون کنه که مردم رو به مقصد می رسونن.بریم سراغ کشور ژاپن،چه ارتباطی بین پایبندی ژاپنی ها به قانون و پیشرفت کشورشون وجود داره؟ ⁉️ تمامی قوانین الزام آور کشور ژاپن باب میل مردمش هست؟مسلما نه، سلیقه ها متفاوته و همه مردم میل به رعایت قانون ندارن ㊗️یکی از قوانین عجیب مدارس ژاپن اینه که رنگ موی دانش آموزان باید مشکی باشه و مجعد هم نباشه تا‌حواس دانش‌آموزان پرت نشه و روی‌درس تمرکز کنن.حتی یک دانش آموزی که موی خیلی مشکی‌نداشته رو اخراج کردن و دادگاه هم حق رو به مدرسه داده* 📌پایبندی به قوانین کشور موجب پیشرفت کشور می شه.همه قوانین مورد علاقه تمام مردم نیستن اما ملزم به رعایت اونها هستیم. قانون کشور ماست اگر به درستی رعایت بشه نشون دهنده حمایت مردم از نظام هست که این مسئله نقش مهمی در جلوگیری از نفوذ و اخلال دشمنان در کشور ایفا می کنه.وقتی دشمن حساب کار دستش بیاد تحریم هارو هم مجبور میشه برداره 🖇*https://www.barkhat.news/plus/161755200388/the-most-interesting-rules-and-re 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
❓آیا چیزی که مدل ها و اینفلوئنسر ها نمایش می دهند واقعیت زندگی شان است؟ 🔻 مانکن مشهور آمریکایی درباره سلامت روانش صحبت کرده و افسردگی‌اش را "قطار وحشتی" خوانده که بالا و پایین می‌رود اما در نهایت قرار است به نقطه پایان برسد. 🔻او برای مخاطبان میلیونی‌اش در اینستاگرام که بیش از ۴۷ میلیون نفر هستند، گفته شبکه‌های اجتماعی واقعی نیستند و آدم‌ها برای سلامت روانشان باید به خودشان مراجعه کنند و مدتی با خود تنها باشند تا نقاط ضعف و اضطراب‌هایشان را بشناسند. 🔻 "شبکه‌‌های اجتماعی واقعی نیستند. همه افرادی که در عذاب هستند لطفا این را به یاد داشته باشند." 🔻"من آنقدر شکست و فرسودگی داشتم که بدانم: اگر به اندازه کافی سخت روی خودتان کار کنید، با خودتان تنها وقت بگذرانید که ترس‌ها و تحریک‌کننده‌های ذهنی، و لذت‌هایتان را بشناسید، و نظم داشته باشید 🔻موسسه خیریه "مایند" یا "ذهن" در بریتانیا که ویژه افراد دارای اختلالات روانی است می‌گوید در این کشور از هر شش نفر یک نفر با یکی از اختلال‌های رایج مثل اضطراب، افسردگی دست و پنجه نرم می‌کند. 🔻او ژانویه گذشته اعلام کرد که مدتی از شبکه‌های اجتماعی مرخصی می‌گیرد تا به سلامت روانش برسد. 🔻بسیاری از چهره‌های مشهور جهانی گاهی از شبکه‌های اجتماعی فاصله می‌گیرند. اخیرا یکی از کارمندان سابق فیسبوک که اکنون نامش متا است، اعلام کرد شبکه اجتماعی اینستاگرام از سایر شبکه‌های اجتماعی زیر نظر شرکت متا "خطرناک‌تر" است. 🌐منبع:https://www.bbc.com/news/newsbeat-59231156 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_سوم ﷽ ایلیا: پیش خودم گفتم: الانه که امربه معروفم کنه😒اون وقت منم بهش میگم که حور
﷽ حورا : بازهم نتوانستم بگویم. درِ خانه را پشت سرم بستم و نفس عمیقی کشیدم. نشستم کنار شمعدانی هایی که پدرم تازه در باغچه کوچکمان کاشته بود. کاش میتوانستم حرفم را به کسی بگویم. این راز بیش از اندازه داشت روی دلم سنگینی میکرد. انگار مادرم صدای در را شنیده بود که تقریبا داد زد:حوراااا لب هایم را روی هم فشردم و بلند شدم. از پله های ایوان بالا رفتم و توری را کنار کشیدم. مادرم وسط سالن روی مبل نشسته بود و دور و برش چند  لباس نو، افتاده بود. سلام کردم و  پرسیدم : _اینا چیه؟ 🤔 +بیا اینجا.... اینو ببین😀 _خب؟ +چندتا لباس برای تو انتخاب کردم ببین از کدوم خوشت میاد... 😉 _واسه چی؟ چه خبره مگه؟ 😶 +چرا اینقدر منو حرص میدی دختر!؟ 😬 تازه فهمیدم چه خبر شده. شانه ای بالا انداختم و راهم را کشیدم که بروم. مادرم صدابلند کرد: امشب  ماهرخ اینا میان چه بخوای چه نخوای. منهم همانطور که از پله ها بالا میرفتم گفتم:منکه با دوستام قرار دارم بریم سینما یک آن صدای دویدن مادرم را شنیدم. با ترس چرخیدم سمت راهرو. پایین پله ها دست به کمر ایستاد و با اخم های درهم گفت: امشب تو مهمونی میای با آرش هم حرف میزنی تمام. پایم را روی پله کوبیدم و گفتم: منکه گفتم نظرم منفیه. 😤 مادرم ابرویی بالا انداخت و گفت: خیلی خب، خودت بهش بگو. 🤨 این را گفت و رفت. کوله ام را از روی دوشم انداختم پایین  و با ناراحتی رفتم داخل اتاق. در را بهم کوبیدم  و دندان هایم را  روی هم فشردم. باید راهی پیدا میکردم تا مثل بارهای قبل از اینجور مهمانی های مسخره فرار کنم. دفعه پیش به کمک پدرم قرار مهمانی را بهم زدم اما حالا مادرم حساب همه چیز را کرده بود. چون پدرم صبح برای خرید مواد اول کارگاهش به شهرستان رفته بود و حتی بخاطر اینکه نمی تواند در جشن خداحافظی خانواده صمیمی ترین دوست مادرم، باشد. معذرت هم خواسته بود. اول به سرم زد خواهر کوچکم را با خودم همدست کنم و به بهانه دل درد او یا چنین چیزی برنامه امشب را خراب کنم اما نمیشد روی ملینا حساب کرد عادتش بود یکدفعه لج میکرد و میزد زیر همه چیز و اوضاع را  بدتر میکرد. اگر خودم هم میگفتم دارم حتی میمیرم مادرم باور نمیکرد. اصلا گذاشته بود آخر سر بگوید که نتوانم نقشه ای بکشم. 😐 لباس هایم را عوض کردم و روی تخت نشستم. مادرم در زد و وارد شد. آهسته گفتم: _نمیخورم😒 +خوردنی نیست😑 سرم را بلند کردم. دو شال مارکدار در دستانش بود.  شال سبز روشنی که حاشیه نقره ای داشت  را بالا گرفت و باخوشحالی گفت: +اینو بپوش همرنگ چشماته😍 _حتما کلی پولشو دادی😶 +وای نگو که پس انداز دو ماهم رفت کلا🙁 _خب چرا جلو اونا باید ادای پولدارا رو دربیاریم؟ خونه و ماشینمونو که دیدن... به اندازه گوشه حیاط خونشون هم نمیشه😒 +تو این چیزا رو نمی فهمی بی تجربه ای. ☝️ این را گفت و شروع کرد شال ها را روی سرم امتحان کردن. با ناراحتی گفتم: _دوسش ندارم☹️ +خب یه شال دیگه برات میگیرم😇 _شالو نمیگم، منظورم به آرشه😐 +عشق واقعی اونیه که بعد از ازدواج درکش کنی عزیزم😘 _نه با کسی که ازش متنفری🙄 جوابی نداد. شاید فکر میکرد دارم خودم را لوس میکنم یا بهانه میگیرم و نمی فهمم. اما من بزرگ شدم. بیست سالگی سنی نیست که درست وسطش  باشی و هیچی نفهمی! شال سبز را کنارم گذاشت و رفت. آهی کشیدم ولی یک آن فکری به سرم زد. 😏 به قلم؛ سین. کاف. غفاری 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part08_خون دلی که لعل شد.mp3
10.45M
کتاب صوتی ( 8) "خاطرات حضرت آیت الله خامنه ای از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب" 💚 بسیار شنیدی وجذاب 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
طعم شیرین 🍯 حجاب 🔰قسمت سوم ♻️ آب دهان به صورتم ریختند😔 برای اولین بار که روسری سر کردم و به مدر
طعم شیرین 🍯 حجاب 🔰قسمت چهارم مادرم همیشه به ما می‌گفت: «قبل از پریدن نگاه کنید! » یعنی قبل از انجام هرکاری ابتدا فکر کنید. حتی در سنین کودکی هم به ما یاد داده بود که درباره کارهایمان فکر کنیم.🤔 🌸 خود او هم هر کاری که از ما می‌خواست، ابتدا علت انجام آن را برایمان توضیح می‌داد، بعد ما با فکر کردن، تصمیم می‌گرفتیم که آن کار را انجام بدهیم یا نه؟ 🌸🌸🌸🌸 🔰شما خجالت نمی کشید؟! ما نمی دانستیم شیعه و سنی یعنی چه! یک روز با مادر و خواهرم در پارکی نشسته بودیم که زنی عرب را دیدیم. او به ما گفت: «شما شیعه هستید یا سنی؟ » گفتیم: «ما مسلمان هستیم». گفت: «خب، باید یا شیعه باشید یا سنی». ولی ما متوجه منظور او نمی شدیم. دوباره پرسید و ما باز هم جوابی نداشتیم. آن زن وقتی فهمید ما هنوز نمی دانیم شیعه و سنی یعنی چه، آدرسی به ما داد و گفت: «فردا ظهر به این آدرس بیایید، من برایتان توضیح خواهم داد». 🌼مادرم آدم کنجکاوی بود؛ بنابراین فردا ظهر به آن جا رفتیم. دلمان می‌خواست آن مسئله را از یک روحانی بپرسیم؛ برای همین، آنها آدرس روحانی شان را به ما دادند. به آنجا رفتیم و در زدیم. آدم اخمویی 😖آمد و در را باز کرد. وقتی ما را دید، با عصبانیت گفت: «چه می‌خواهید؟ » مادرم گفت: «چند سؤال راجع به سنی و شیعه داریم. در ضمن چون نزدیک اذان است، اجازه بدهید بیاییم داخل و نماز بخوانیم». مرد جا خورد و گفت: «نخیر، نمی شود! شما خجالت نمی کشید؟ زنان باید در خانه نماز بخوانند و حتی بهتر است در کمد نماز بخوانند و از خانه بیرون نیایند! » و بعد در را محکم به روی ما بست.😳 ⬅️بعداً فهمیدیم که آنها وهابی بودند. خواست خدا بود که ما با این برخورد بد، به سمت آنان متمایل نشویم. 🌸🌸 🔰امام حسین علیه السلام قلبمان را تکان داد روز بعد رفتیم به جایی که می‌گفتند حسینیه شیعیان است. آن جا دیدیم.... 🦋وهمچنان خانم زهرا گونزالس از نور عشق میگوید😍 باما همراه باشید.... --------- ❇️برگرفته از کتاب بایسته های زنان منتظر | 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😞آرزومه بابام از سر کار بیاد بهش بگم سلام بابا جونم خسته نباشی..... از خانمهای بدحجاب که روی خون پدران ما پا میگذارند نمیگذریم!!!💔 🌺 باذکر صلوات، دعای شهدا را بدرقه راهمان کنیم. 🥀اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل الفرجهم🥀 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🔴 پارکینگ های تک جنسیتی در استرالیا 🔻در شهر پرث در استرالیا پارکینگ هایی اختصاصی برای خانم ها احداث شده است. 🔻رئیس شورای ملی زنان استرالیا گفته که این کار باعث افزایش امنیت زنان شده و از حملات علیه آنها جلوگیری می کند. 🔻برخی از زنان در شبکه های اجتماعی هم از این کار حمایت کردند و گفتند که در پمپ های بنزین، فروشگاه ها، باشگاه های ورزشی و مدارس هم این اتفاق باید بیافتد. ✍ ماهم یکسری روشنفکر داریم، همش دنبال اختلاط بیشترن!! 😐😐 @Clad_girls 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
‌‌‌‌💚⃢ 🍏|°• و خــــــــــدایے ڪہ در این نزدیکیست... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_چهارم ﷽ حورا : بازهم نتوانستم بگویم. درِ خانه را پشت سرم بستم و نفس عمیقی کشیدم.
﷽ حورا: دفعه قبل شش ماه پیش در جشن تولدم بود که ناغافل سر رسیدند. البته خیلی هم ناغافل نبود مادرم بی آنکه به من بگوید دعوتشان کرده بود.😐 همان موقع حسابی حال آرش را گرفتم اما او تشر ها و حتی بی توجهی و بی احترامی هایم را دید و برایش جالبتر هم به نظر آمدم😬 باخودم فکر کردم این بار باید محکم ترین ضربه ام را به او بزنم. اگر کاری میکردم که مادرش از من بدش بیاید کار تمام بود. خودش همه چیز را بهم میزد😏 خوب فکر کردم. یادم آمد مادرش از رنگ سیاه متنفر بود. خیلی فال و رمال بازی را باور داشت. پوسخندی زدم و از داخل کمد یک مانتوی مشکی و بلند برداشتم. با یک شال خاکستری. اما این کافی نبود. حسابی برای امشب کار داشتم! اینکه تا شب جز یکی دوبار از اتاقم بیرون نرفتم را مادرم به حساب قهر و نازم گذاشت ولی من مشغول برنامه ریزی های حساب شده ام بودم. 😁 خوشبختانه خواهرکوچکم هم تا ساعت هفت  کلاس ژیمناستیک بود و از دستش در آسایش بودم😓 با صدای زنگ آیفون از جا پریدم. اول فکر کردم ملینا برگشته اما مادرم داد زد:مهمونا اومدن! زیر لب غرولند کردم: چقدرم عجله داشتن آخه واسه شام از حالا باید بیان؟ 🙄 گذاشتم نیم ساعتی از ورودشان بگذرد و نرفتم. مادرم ده بار صدایم زد. دست آخر ملینا را که تازه از راه رسیده بود فرستاد بالا. اوهم طبق عادتش در نزده پرید داخل اتاق و آمد صدا بلند کند که خیزبرداشتم جلوی دهانش را گرفتم و گفتم: _چه خبرته +این چیه پوشیدی دیگه! _خیلیم خوبه... خب چه خبر؟ +مهمونا اومدن کلی وقته انگار. مامانی هم از دستت خیلی عصبانیه. گفت یا همین الان میای یا خودش میاد بالا _برو الان میام در آیینه نگاهی کردم و شالم را روی سرم انداختم بعد پوسخندی زدم از عمد بدون آرایش رفتم پایین. مادرم جلوی راهرو ظرف بلور در دست با دیدنم خشکش زد. اما من فورا وارد سالن شدم. مادرم هم با ناراحتی پشت سرم آمد و ظرف میوه را روی میز گذاشت. همه پیش پایم بلند شدند جز ملینا که درحال موز خوردن بود. 😒 با اینکه آرش جلوتر از بقیه ایستاده بود اما از عمد از کنارش گذشتم و به پدر و مادرش سلام کردم. با دیدن لباس مشکی مادرش تعجب کردم. مادرش با دیدنم چشمی روی هم گذاشت. آماده شنیدن غرغرش بودم که گفت: وای آرش میبینی چه فرشته ای نصیبمون شده😍 دهنم باز مانده بود که چه خبر است. آرش هم با خوشحالی دستی به موهای تافت خورده اش کشید و گفت:منکه بهت گفته بودم مامان😊 مات مانده بودم و از چیزی سردرنمی آوردم که پدر آرش گفت: درسته که عموی ماهرخ فوت شده ولی ماانتظار نداشتیم شماهم مشکی بپوشی. شما جوونی ببین آرش خودمونم مشکی نپوشیده سبز پوشیده عشق بابا😇 هنوز داشتم حرص میخوردم که آرش با سرخوشی گفت:رنگ چشمای شما😀 باورم نمیشد. این فکر اصلا چرا به سرم زد که مشکی بپوشم؟ 😩 حالا مادرش از من بیشتر هم خوشش می آمد😐 خب رفتم سراغ نقشه شماره دو🤔 در جشن تولدم هرچه مادرم اصرار کرده بود آرش آب پرتقال بخورد. فایده ای نداست آخر سر هم مادرش گفت که آرش از طعم پرتقال متنفر است. مادرم اشاره کرد که روی مبل کناری آرش بنشینم اما من رفتم روی مبل دونفره کنار ملینا نشستم و  دستم را دراز کردم طرف ظرف میوه که پرتقالی بردارم اما دیدم ای دل غافل مادرم از قبل فکرش را کرده و هیچ پرتقالی در میوه دان نچیده😶 خیلی خب خودت خواستی🤪 بلند شدم و گفتم : ببخشید من این موقع هر شب یه مقدار تو حیاط قدم میزنم. آرش از خداخواسته از جایش پرید و گفت: پس بااجاز منم همراهیشون کنم. در را برایم باز کرد و من بی توجه به او وارد ایوان شدم. بوی خوش رازقی و شمعدانی سرمستم کرده بود اما مگر حضور نحس و نگاه های خیره ی او میگذاشت از زندگی لذت ببرم؟ ☹️😐 شالم را جلوتر کشیدم و از سه پله ایوان پایین رفتم. دنبالم دوید و از من جلو زد. بعد روبه من ایستاد و وقتی راه افتادم، عقب عقب به راهش ادامه داد. حس ناخوشایندی بود. با پرویی گفت: یادته اولین باری که دیدم هیفده سالت بود گفتی... به قلم؛ سین. کاف. غفاری 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا